اعتراف میکنم که تابحال هیچ ذهنیتی از تجربهی زیستهی کودکان کار نداشتم و بعد از خوندن این داستان، میفهمم که آنها دنیا را چگونه میبینند.
پایان داستان لو میرود
قهرمان داستان «لطیف» پسربچهی فقیری است که به همراه پدرش به امید یافتن کاری بهتر و درآمدی بیشتر راهی تهران شده است. در این کتاب او ۲۴ ساعت از زندگی خود را به عنوان کودکی که خانه و کاشانهای ندارد و از طبقهی محروم، نامرئی و بیصدای جامعه است، شرح میدهد. او با دوستانی که از کودکان همطبقهاش هستند در خیابانها و کوچههای کثیف و مملو از فقرِ جنوب شهر تهران پرسه میزند و هر از گاهی هم با قشر ثروتمند و برخوردار جامعه مواجههها و زد و خوردهایی دارد. به راستی، آیا همانها باعث و بانی بیچارگی امروز او و امثال او نیستند؟
و اما در محیطی که بسیار زشت و نامطبوع است، یک مغازهی اسباببازی فروشی همچون تکهای از بهشت در نظر لطیف ظاهر میشود و تخیل او را فعال میکند. او در بین اسباببازیهای رنگارنگ و متنوع، بیش از همه دلبستهی شتری است که آرزو دارد روزی آن را تصاحب کند. به همین ترتیب، قوهی تخیل و دلباختگی او تا حدی پیش میرود که یک شب در خواب میبیند که شتر پرواز کنان به سراغش آمده و او را با خود به محلههای اعیاننشین شهر میبرد؛ جایی ورای همهی ناداشتههایش، جایی که همه چیز درخشان است و نعمت فراوان. آنها نهایتاً در یک ویلای مجلل فرود میآیند که در آن به همراه حیوانات دیگر، جشن و سروری برپاست. لطیف در عالم رویا به یک مهمانیای دعوت شده است که برای لحظاتی هم که شده میتواند علاوه بر لذت دیداری، طعم خوراکیهای خوشمزه و خوش رنگ و لعاب را هم بچشد.
اما این خواب شیرین دیری نمیپاید و او به عالم بیداری و واقع پرتاب میشود و پای چرخ دستی پدرش، با دلی آکنده از غم غربت چشم باز میکند. دوباره همان خیابانها و کوچه پس کوچههای بدمنظر، همان دوستانی که همچون خودش با گرسنگی دست و پنجه نرم میکنند و روز و شب پی لقمه نانی هستند.
در پایان داستان، لطیف با چشم خویش میبیند که شتر محبوب و عزیزش را دختربچهای مرفه میخرد. او هرچقدر میجنگد تا جلودار این فاجعه بشود، بیشتر بر او آشکار میشود که شتر سهم او نیست و از آنِ فردیست که پول میپردازد و «دارا» است. دریغا از این واقعیت تلخ... و دریغا که او در مقابل این درد لال شده بود.
حدیث ملاحسینی