همه چیز با یک گُر گرفتن ناگهانی شروع میشود. انگار که رهگذری در یک آن با من دشمنی میکند و با انداختن یک کبریت آتشی در باروت بدنم برپا میکند.
همزمان گویی رهگذر دیگری هوس کینهتوزی میکند و سطل آب یخ را به رویم خالی میکند. خدایا، این تضاد حسی را برای طبیبان چطور توصیف کنم تا به یک تشخیص برسند؟
در پس این حسها دوباره آن حالت تهوع ویرانگر بیخ گلویم را میگیرد و میل دارم هرچه در این سالها بلعیدهام را بالا بیاورم تا تمام شود و از همه چیز تهی شوم.
همزمان شقیقهها و چشمهایم درد میگیرند و احساس میکنم سوار بر قایقی هستم که بیهدف دریا را طی میکند و به این طرف و آن طرف کشیده میشود.
پس از لحظاتی این حمله عقبنشینی میکند و تنها چیزی که از آن باقی میماند دردهای مبهم در کاسهی سرم هست.
برای کنترل وضعیت کمی از آب خنک تحریریه میخورم که ته مزهی مواد ضد عفونی میدهد و بعد در میان اخبار فرهنگی غرق میشوم. در یک سایتی به خبر فوت یک هنرپیشه کرهای در اثر ایست قلبی برخورد میکنم. ۳۲ سن او و ۱۹۹۲ سال تولدش؛ این دو عدد مصداق سن من و سال تولد من هم بود. در ازای همین یک اشتراک، بیشمار نقطه افتراق داریم که مهمترینش این است که من امروز نفس میکشم اما او دیگر نه. لینک خبر را به گروه تلگرامیمان میفرستم تا برای تنظیم و انتشارش تصمیم بگیریم. بعید میدانم که خبر را منتشر کنیم. باز هم به اعداد نگاه میکنم؛ از این که دارند انقدر مستقیم خودم را خطاب قرار میدهند معذب میشوم. خدایا، یعنی انقدر بزرگ شدهایم که وقت مردنمان باشد؟ بخاطر میآورم که یک زمانی چقدر از مرگهای ناگهانی و ایست قلبی بدون توضیح واهمه داشتم. اما گویی دیگر در مقابل این مسئله هم مقاومتی ندارم. بهرحال هر چیزی پایانی دارد، که شاید روزی با یک گُر گرفتن ناگهانی شروع شده است.
حدیث ملاحسینی