آمَد و شُد

آمَد و شُد

علاقه‌مند به علوم اجتماعی، هنرهای تجسمی، فلسفه و ادبیات.
ساکن تهران و سرگردان در سایر سرزمین‌ها.
در تلاش برای دیدن و شنیدن هرچه بیشتر.

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «آزادی» ثبت شده است

درسته... خودمون انقدر گورستان‌هامون پر از مُرده شده که نمی‌دونیم باید سر کدوم قبر بشینیم و گریه کنیم. اما میون همه‌ی این مصیبت‌های خودی، نباید بی‌معرفت بود. این بلایی که سر زنان افغانستان اومده واقعا هضمش در قرن بیست و یکم خیلی دشواره. یکی از بنیادی‌ترین و مهمترین حق یک انسان که حق تحصیل و کسب دانشه ازشون سلب شده، بخاطر چی؟؟؟ فقط بخاطر این که آقایون ط.ا.ل.ب.ا.ن شهوت محصور کردن و دربند کشیدن زنان رو دارن. به همین راحتی. این همه استعداد و قابلیت و امید و آرزو باید دفن بشه بخاطر ارضای شهوت این آقایون بی‌سر و پا. 

و اما بخش کثیف‌تر ماجرا در چیه؟ در اینه که سخنگوی ط.ا.ل.ب.ا.ن و خیلی از مقامات دیگشون دختراشون توی قطر و یه سری کشورای دیگه مدرسه می‌رن! بعد که ازشون می‌پرسن که چرا دخترای خودتون حق تحصیل دارن ولی زنان افغانستان چنین حقی ازشون سلب شده می‌گن اون‌ها زندگی خصوصی خودشون رو دارن!! 

آقایون نامحترم! چطور زندگی دختران شما خصوصیه و به شما ربطی نداره اما زندگی میلیون‌ها زن افغان به شما مربوطه و خصوصی نیست و براشون تعیین تکلیف می‌کنید؟!

گویا یکی از خصوصیات مشترک همه‌ی دیکتاتورها اینه که همه چیز برای خودشون و بچه‌هاشون مجازه و حلال، اما برای فرزندان ملت ممنوعه و حرام و اینم یک جور شیوه‌ی کنترل و سرکوبه.

به امید روزی که در هیچ کجای دنیا چنین منطق تهوع‌آوری حاکم نباشه.

حدیث ملاحسینی 

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۲ دی ۰۱ ، ۰۲:۲۸
حدیث ملاحسینی

 معانی و مصادیق آزادی و این که منظور از آزادی واقعا چیه یه بحث خیلی قدیمیه و داستانیه که سر دراز دارد و همیشه هم موضوع دعوا و مرافعه بوده‌.

الان این وقت شب نمی‌خوام دربار‌ه‌ی این مسئله صحبت کنم. فقط می‌خوام درمورد یکی از مصادیق محدودیت یا همون نقض آزادی صحبت کنم.

این که یک نفر رو به این خاطر که دوستش داریم و نگرانشیم، نذاریم اون کاریو که دوست داره انجام بده یکی از مصادیق محدودیت و نقض آزادیه.

به عنوان مثال اگر زنی رو از فتح قله‌ی یه کوه نهی کنیم به این دلیل که شوهر و بچه داره و طبیعتا عزیز اونهاس و نگرانیم که بلایی سرش بیاد، یه جور اعمال محدودیته.

این مسئله البته جنسیتی نیست و بخاطر دارم که دو سال پیش یک آقای جوانی در حین کوهنوردی زیر بهمن گیر کرد و فوت شد. می‌گفتند انسان خوب و استاد نمونه‌ای بود. متاهل بود و یه پسر کوچک داشت و همسرش هم دختری رو باردار بود. به نظرم فقط عاشقان در کوه می‌میرن و گویا مرگش هم مثل زندگیش الگو بود.

این که اطرافیانش چه دیدگاهی درباره‌ی مرگش دارند رو من در جریان نیستم، اما قطعا عده‌ای بر این باورن که چرا کسی که زن و بچه داره باید چنین ریسکی رو بکنه؟ حرفی که می‌تونه از جهاتی درست و به حق باشه، اما حرف درست و به حق همیشه آزادی بخش نیست. چنین دیدگاهی خیلی دست و پا گیره و عینِ محدودیته.

چرا خودِ من از تجربه‌ی برخی موقعیت‌ها و کارهای پر ریسک، هیجانی و تابوشکنانه خودم رو منع کردم؟ به این دلیل که خانوادم نگرانم بودن و این نگرانشون از دوست داشتنشون میاد. شاید زیبا به نظر بیاد، اما یه جور اعمال محدودیت و نقض آزادیه.

تمام

حدیث ملاحسینی

 

 

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۶ آذر ۰۱ ، ۰۲:۳۸
حدیث ملاحسینی

در نهایت سبزیست که پیروز می‌شه... درنهایت جوانه می‌زنیم.

 

نقاشی: حدیث ملاحسینی

بازنشر با ذکر منبع باعث خوشحالیه.

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۰۱ ، ۱۷:۳۲
حدیث ملاحسینی

شاید یک تصویرسازی زنانه به حساب بیاد، اما این روزهای ایران رو فارغ جنسیت این شکلی می‌بینم:

تصویرساز: حدیث ملاحسینی

بازنشر با ذکر منبع باعث خوشحالیه.

۴ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۱۱ مهر ۰۱ ، ۱۹:۱۹
حدیث ملاحسینی

احساس می‌کنم که در یک محفظه‌ی شیشه‌ای کوچکِ چند جداره گیر افتادم، تک و تنها... هر چی حرف می‌زنم، فریاد می‌زنم، گریه می‌کنم و بیهوده می‌خندم صدایم به هیچ کجا نمی‌رسه و کسی جز خودم مخاطب حرف‌ها، صداها و ابراز احساساتم نیست. گاهی با تمام قدرتم تلاش می‌کنم که از این محفظه بیام بیرون، اما دریغ از یک نشانه‌ی امیدبخش برای رهایی. به این نتیجه می‌رسم که همه‌ی اون تقلاها و مشت و لگدها فقط و فقط جنگِ با خودمه و وقتی خسته و بی‌رمق به گوشه‌ای میفتم، با خودم فکر می‌کنم که باید به زندگی در این محفظه‌ی شیشه‌ای عادت کنم و باهاش خو بگیرم. بعد از کمی تجدید قوا باز محیط برام غیرقابل تحمل می‌شه. باید هرطور شده از این زندان فرار کنم. دوباره شروع می‌کنم به مشت و لگد زدن و داد و فریاد و بعد از مدتی باز در هم می‌شکنم و زمین گیر می‌شم. این دور باطل و آزار دهنده مدام تکرار می‌شه. 

اطرافم تعداد زیادی محفظه‌های شیشه‌ای هست که آدم‌ها، درست مثل خودم، به تنهایی درش زندگی می‌کنن. هرکس در خلوت خودش مشغول یه کاریه؛ یکی برای این که این درد بی‌درمان رو تحمل کنه سعی می‌کنه که بیشتر وقت‌ها در خواب مصنوعی باشه، یکی با چشمان از حدقه درومده به کتابی در دستش زُل زده، یکی به چیزی شبیه صفحه تلوزیون خیره شده، یکی خطوطی نامفهوم و درهم و برهم روی کاغذ می‌کشه، یکی برای خودش سوالاتی  رو مطرح می‌کنه و خودش هم بهشون یه پاسخی می‌ده، یکی در خیالات بی سر و ته خودش سیر می‌کنه، یکی هم بی‌وقفه به دیواره‌های محفظه مشت و لگد می‌زنه و بد و بی‌راه می‌گه و... همه‌ی این‌ اتفاقات در یک سکوت سنگین و ملال‌آوری در حال رخ دادنه. 

بعضی وقتا با آدمای داخل محفظه‌های دیگه صحبت می‌کنم. از پشت شیشه‌ی چند جداره با لب خونی و زبان اشاره احساسات و افکارم رو باهاشون درمیون می‌ذارم. برای لحظات کوتاهی یک پیوندی، هرچند بی‌صدا و خیلی مختصر، با دیگری احساس می‌کنم و این یک دلگرمی آنی بهم می‌ده. گاهی میون این اشارات و لب‌ خونی‌ها لبخند محوی روی لب‌ها می‌شینه و نگاه‌ها با یک ظرافت خاصی به همدیگه تلاقی پیدا می‌کنن؛ اما این دلخوشی با  چشم به هم زدنی تموم می‌شه و دوباره به گوشه‌ای از محفظه پناه می‌برم و از شدت بی‌حالی نقش بر زمین می‌شم. انگار گسیختگی و تنهاییه که در این عالم اصالت داره و این ارتباطات نیم بند تنها در حکم تنفس‌‌های کوتاهی هستن در بین بی‌شمار پرده‌ی نمایشِ کسالت‌آور.

دوباره بلند می‌شم و می‌ایستم. همزمان آدمِ داخلِ محفظه‌ی روبرو هم می‌ایسته. این بار لبخند واضح‌تری بر لبانمون می‌شینه و نگاهمون طولانی‌تر بهم گره می‌خوره. یک آن میل به نزدیک شدن، میل به یکی شدن، میل به هم‌صدا شدن و میل به در هم آمیختن اوج می‌گیره. انرژی قوی و مهیبی زمین رو به لرزه درمیاره. نمی‌دونم منشا این انرژی از کجاست. چشمانم رو می‌بندم و دستانم رو به منظور قلاب کردن در دستانِ طرف مقابلم دراز می‌کنم... در کسری از ثانیه تمام محفظه‌های شیشه‌ای پودر می‌شن و در هوا پخش می‌شن و آدم‌ها یکی یکی به سوی همدیگه قدم برمی‌دارن. بی‌شمار دست در هم قلاب می‌شه و بی‌شمار تَن همدیگه رو دربر می‌گیره و از محفظه‌های شیشه‌ای چند جداره تنها ذراتِ معلق و درخشانی باقی می‌مونه که تا مدت‌ها در هوا رقصان خواهند بود.

حدیث ملاحسینی

اوایل مهر ۱۴۰۱

 

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مهر ۰۱ ، ۰۴:۰۲
حدیث ملاحسینی