معمولا عادت دارم که روزِ آخر هر ماه بعد از ساعت ۱۲ شب، یعنی زمانی که رسما تازه وارد ماه جدید میشیم، تقویمم رو ورق بزنم و اول ماه رو به خودم اعلام کنم. این کار برای من یه جورایی یه رسم خصوصیه و همین عملِ ورق زدن و گذر کردن از ماه قبلی و وارد شدن در ماه جدید یه حس خوشایندِ تازگی رو بهم میده. اما چند روز پیش بود که دیدم تقویم روی میزم هنوز توی شهریور ماه گیر کرده، درحالی که اون روز پنجم مهر بود. سابقه نداشته که این رسم خصوصیم رو تا این حد زیر پا بذارم. ناراحت و گرفته شدم... این نشون میده که در این مدت بیمعناترین چیز برام زمان و البته تا حدی هم مکان بوده. درواقع در یک خلاء کامل به سر میبرم و برام هیچ اهمیتی نداره که کجا هستم و دارم چطور وقتم رو میگذرونم. مفاهیم قراردادیای مثل روز و شب، دیر و زود، امروز و فردا، اینجا و اونجا و... در این روزهای من هیچ جایی نداره.
یادمه سه سال پیش وقتی داشتم روی پایاننامهم کار میکردم یکی از مصاحبه شوندهها به موضوع ارواح سرگردان اشارهای کرد و گفت مردگانی که هنوز دلبستگی زیادی به زندگی و اموالشون دارن نمیتونن از این دنیا دل بکنن و روحشون عروج نمیکنه و همینطور سرگردون میمونه. این حرف صرفا یک ادعاس و من نمیتونم تایید یا تکذیبش کنم. با این که این موضوع ربط مستقیمی به پایاننامهم نداشت اما یه کنجکاوی غمگینی اومد سراغم. با خودم فکر کردم بر فرض که چنین چیزی واقعیت داشته باشه، این ارواح سرگردان از این که بیخود و بیجهت دور خودشون میچرخن حوصلشون سر نمیره؟ کلافه نمیشن؟ خسته نمیشن؟ اعصابشون خورد نمیشه؟! از تصور چنین چیزی به خودم لرزیدم و عمیقا آرزو کردم که بعد از مرگم هرگز دچار چنین وضعی نشم. اما تصور مسخره و خامی بود، چرا که همیشه گفته شده که برای ارواح زمان و مکان اصلا تعریف نشده و حالتهایی مثل حوصله سر رفتن، کلافگی، خستگی و اعصاب خوردی همه تابع این هستن که یک جسم مادی و درکی از زمان و مکان وجود داشته باشه. پس برای اونها چنین حالتهایی اصلا معنا نداره.
این روزها اما واقعیت دیگری برام روشن شده؛ این که میشه با داشتن کالبد و همهی علائم حیاتی تبدیل به یک روح سرگردان شد و لازم نیست که حتما در اثر یک بیماری جانکاه، یک سانحه و یا به خواست و ارادهی فرد دیگری کشته شد تا به این وضع رسید. الزاما هم نباید به عالَم دیگری رفت، بلکه در همین عالم هم چنین چیزی شدنیه.
وقتی با وجود تعلق خاطر شدید به زندگی و جنگیدن برای رسیدن به خواستهها و آرزوها، دستان بیرحم و خودخواهی مدام آدم رو تعقیب میکنه و به سمت بنبست هُل میده، جدایی تدریجی و ناخواستهی روح از جسم اتفاق میفته. وقتی زمانِ حال به قدری غبارآلوده که نه میشه به پشت سر نگاه کرد و نه به پیشِ رو، علاوه بر این که زمان و مکان دیگه هیچ موضوعیتی نداره، بلکه زندگی خلاصه میشه در هر روز صبح بیدار شدن و بیخود و بیجهت به دور خود چرخیدن. ظاهرا برای ارواح سرگردان مفهوم «بیخود و بیجهت» هم چیز تعریف نشده ایه؛ چرا که به نظر میاد در عالَم مرگ تکلیف و هدفی وجود نداره. همه چیز همونطور هست که باید باشه و تلاش برای چیزی اساسا بیمعناست.
ارواح سرگردان پدیدهی غریبی نیست، ترسناک یا قابل ترحم هم نیست، بلکه وضعیتیه که هر آدمِ زندهای ممکنه در یک مقاطعی دچارش بشه. البته که به هیچ عنوان مرزبندیهای این چنینی مثل مرده و زنده، مرگ و زندگی، این عالَم و اون عالَم و... رو نمیپسندم.
نه، ارواح سرگردان پدیدهی غریبی نیست، من اونم و ما اونها. چون مرگ میتونه درست در بطن زندگی اتفاق بیفته.
حدیث ملاحسینی
۹ مهر ۱۴۰۱