چیز عجیبی نیست که در این اوضاع آدم احساس کنه که همه جوره به بنبست رسیده و هیچ راه گریز و امیدی هم نیست. دور از انتظار نیست که خیلی اوقات همه چیز در نظر آدم تیره و تار بشه و با یک ذهن مشوش تنها بمونه، که در چنین شرایطی به هر جان کندنی که شده باید اون ذهن آشفته رو آروم کنه. سه روز پیش بود که این احساس در من به اوج خودش رسیده بود و وسط کلنجار رفتن با خودم بودم که دیدم دوستی زنگ زد. مدتی بود که ازش خبر نداشتم و تماسش کاملا بجا و به موقع بود. مثل همیشه امیدبخش و همدلانه حرف زد و سراغ کارهایی که در حال انجامش هستم رو گرفت و بهم توصیه کرد که قوی و صبور باشم. ازش پرسیدم که یعنی میشه کاری که شروع کردم به ثمر برسه و به نتیجهی دلخواهم برسم؟ گفت چرا نشه؟ حتما میشه، شک نکن. بهم گوشزد کرد که نگران اون مسئله هم نباشم و صددرصد به بهترین شکل درست میشه. گاهی آدم به این نیاز داره که فقط یکی بهش بگه «میشه، نگران نباش». هیچکس نمیتونه تصور کنه که تماس اون دوست در اون لحظه چقدر برای من التیام بخش بود و چقدر قشنگ که در درستترین زمان ممکن اتفاق افتاد. انگار نیرویی نمیخواد که من هیچوقت احساس کنم همه چیز تموم شده و این نیرو در اشکال متفاوت و در موقعیتهای مختلف، خودش رو نشون میده و دستم رو میگیره و با پختگی و متانت تمام من رو از اون بنبست دور میکنه. فریادرس هرجا که باشه بلاخره خودش رو نشون میده، در هر شکل و قالبی.
دیروز تولد یکی از عزیزانم بود که وارد هفت سالگیش شد و همونطور که دوست داشت جشن تولدش رو با حضور دوستان مدرسهش براش برگزار کردیم. فردا هم مهمون داریم و تعدادشون هم نسبتا زیاده و برای همین امروز مفصل آشپزی کردم و از لحظه لحظهی مخلوط کردن، میزان کردن و پختن مواد اولیه لذت بردم. دو روزه که خوشبختانه حالم خوبه و دارم تغییرات بیسابقهای رو در درونم میبینم. راستش هیچوقت تابحال انقدر از بودن توی جمع و مهمونی احساس آسودگی نکردم و هیچوقت هم تا به امروز آدما در نظرم انقدر عزیز و دوست داشتنی نبودن. این احساس جالب رو دارم که همه در قلبم جا دارن و من باید قدر تکتکشون رو بدونم و تا میتونم در کنارشون باشم. مجموعه اتفاقات اجتماعی، سیاسی و فردی در این مدت اخیر من رو خیلی دگرخواه کرده و مدام به خودم میگم مگه ما آدما جز همدیگه چه کسی رو داریم؟
حدیث ملاحسینی
شاید یکی از دلایل مهم نهی کردن و ممنوع دونستن خودکشی اینه تو درواقع با کشتن خودت خیانت میکنی به اون روزهای خوب و روشنی که بعداً قراره بیان.
حدیث ملاحسینی
با اصرار و سماجت تمام میخوام امیدوار باشم. چون امیدواری همان مبارزهس، در شرایطی که همه چیز و همه کس در جهت فروپاشی روحی و روانی ما داره کار میکنه. نیروی زندگی از همه چیز قویتره و به قول فروغ: "سبز خواهم شد، میدانم، میدانم، میدانم..."
عکس رو چندی پیش گرفتم و دوستش دارم، چون تصویری از شرایط ایران رو درش دیدم.
بازنشر با ذکر منبع باعث خوشحالیه.
حدیث ملاحسینی
آتش سوزی، تیراندازی، انفجار و از همه مخوفتر، محبوس بودن در یک اتاقک چند متری در چنین شرایطی. نه درکی از اون موقعیت فاجعهبار دارم و نه توان مجسم کردن چنین چیزی رو.
دیشب داشتم نقاشی دیگری که به مناسبت این روزها کشیدم رو تموم میکردم. همه چیز به خوبی پیش رفته بود و همونی شده بود که در نظر داشتم. فقط مونده بود اون قسمت پایانی کوچک که اتفاقا مهمترین قسمت و نقطهی تاکید کار بود. تا ساعت ۴ صبح درگیر همون یک نقطه بودم و بین کار هر دو دقیقه یک بار اخبار رو چک میکردم. از دست خودم و قید و بندهایی که برای خودم دارم کلافه شده بودم، افتاده بودم به یه وسواس بیخودی. شاید هم وسواس نبود، یه ناتوانی بود، توی اون لحظات هیچ جوره اون نقطهی تاکید اونطور که برام قابل قبول باشه درنمیومد. نزدیک ۱۰ بار اون قسمت رو هی رنگ زدم و هر بار به نظرم یه ایرادی داشت. به خودم توپیدم که هرچی زودتر دست از این کمالگرایی احمقانه بردارم و زودتر کارو جمع کنم. چند دقیقه بعدشم کل کار به نظرم مسخره اومد و پیش خودم گفتم که آخه دم صبحی کدوم خُل و چلی گیر میده به این که حتما همین الان کار رو تموم کنه؟ مگه فردا قراره کن فیکون بشه (که البته بعیدم نیست)؟ مگه آیه نازل شده که الان باید تموم شه؟
خوابم میومد و تمرکزمو کامل از دست داده بودم. هرچه بیشتر اخبار رو دنبال میکردم بیشتر توی اون گودالی که ته نداره فرو میرفتم. یک دفعه به این نتیجه رسیدم که این نقاشی رو با همون ترکیب رنگ سیاه و سفید و قرمز حفظ کنم و از خیر رنگ سبز، که همون نقطه تاکید بود، بگذرم. اصلا این نقاشی قرار نیست هیچ معنایی تحت عنوان امید، رویش و سبز شدن در خودش داشته باشه، فقط همون سیاهی و خون کافیه. مگه چه اشکالی داره؟ مگه همه چیز باید ختم بخیر بشه؟ چه تفکر عوامانهایه که همه به یک نوعی دچارشن؟ اصلا این نقاشی همینی که هست و پایانی براش در نظر نگرفتم.
اما نتونستم با خودم کنار بیام و برای چندمین بار رنگهای سبز رو باهم مخلوط کردم تا به اون رنگ سبزی که مد نظرمه و روی کل کار میشینه برسم. خواستم برگ کوچکی هم روی اون قسمت سبز بچسبونم، اما این نکته یادم اومد که بعد از مدتی اون برگ زرد و خشک میشه، درحالی که میخواستم اون سبزی همیشگی باشه. بلاخره به رنگ سبز و بافت دلخواهم رسیدم، البته بازم میشد ایراد گرفت، ولی من دیگه رسما بین خواب و بیداری بودم. برگ رو هم نچسبوندم، همینطوری قشنگ بود. انقدر خسته بودم که وسایل نقاشیم رو از کف اتاقم جمع نکردم و بلافاصله گرفتم خوابیدم.
حدیث ملاحسینی