اگر نام هاله لاجوردی رو نشنیدید با یک سرچ ساده متوجه میشید که چه کسی بود، چه دستاوردهایی داشت، چه بر سرش اومد و چه سرنوشتی پیدا کرد (بهتر است بگویم که چه سرنوشتی را برایش رقم زدند). اساتید و دانشجویانی که میشناختنش و باهاش مأنوس بودن، بهمن ماه ۱۳۹۹ که خبر فوتش پخش شد، درمورد اخلاق و منشش و خاطراتی که ازش داشتن نوشتههایی رو منتشر کردن. پس من سخن کوتاه میکنم و حرفای اونها رو تکرار نمیکنم و فقط در این حد میگم که استاد جامعهشناسی دانشگاه تهران بود و سال ۱۳۸۸ سر بهانههای واهی از دانشگاه اخراج شد و رفت که رفت که رفت... افسرده و منزوی شد، جوری که دیگه هیچ بنی بشری کوچکترین خبری ازش نداشت و دیگه هرگز تدریس نکرد و چیزی ننوشت.
من هاله رو هیچوقت ندیدم و هیچ مطلبی ازش نخونده بودم و شناخت دورادوری هم ازش نداشتم. اولین بار در سال ۱۳۹۵ در دورهی ارشدم یکی از اساتید اسمش رو آورد و به کتابی (تنها کتابی) که ازش منتشر شده بود اشاره کرد. به محض این که اسمش رو شنیدم یه حالی شدم؛ انگار که در یک چشم بهم زدنی روحیاتش، اخلاق و رفتارش، علایقش، احساساتش و درد و رنجهاش رو دیدم و لمس کردم. چیزی فراتر از حس آشنایی و نزدیکی بود، توصیفش سخته، شاید بشه گفت در یک آن یه پیوند و اتصال خیلی قوی اتفاق افتاد. حتی تونستم تصور کنم خونهای که توش زندگی میکنه چه شکلیه و در حوالی کدوم محلهی تهرانه و بعد از این که یادداشتهای دوستان و همکارانش رو بعد از فوتش خوندم، فهمیدم همهی اون چیزایی که درموردش تصور کرده بودم درست بوده و اصلا هم متعجب نشدم از این قضیه.
از اون به بعد هاله برای من تبدیل شد به یه معما، معمایی که به میل خودش و با سماجت تمام میخواست که برای همگان حل نشدنی باقی بمونه. معماها همیشه برام جذاب بودن، به خصوص اونهایی که به راحتی اجازه نمیدن هرکسی براشون جوابی پیدا کنه، چون راه تخیل و تصویرسازی بیحد و مرز رو برای آدم باز میکنن و این دلنشینه.
گاهی از خودم سوال میکردم که هاله در این یازده سال سکوت هنوز کتابای جامعهشناسی میخونده؟ یا این که حتی در زندگی خصوصیش هم دیگه از جامعهشناسی بریده بود؟ احیانا مقاله یا جستاری رو صرفا برای دل خودش نمینوشته که فقط پیش خودش نگهداره؟ دفتر خاطرات نداشته که شرح حال این یازده سال آخر زندگیش رو توش بنویسه؟ وقتی ناجوانمردانه از دانشگاه حذفش کردن و خونه نشینش کردن چه سرگرمی و مشغولیت دیگهای برای خودش در نظر گرفت؟ هرچند عزلت نشینیش گواه بر اینه که هرگز هیچ سرگرمی و مشغولیتی نتونسته براش جایگزین تدریس و معلمی کردن بشه.
پارسال محل کارم تجریش بود و برخی اوقات هاله رو تصور میکردم که تنها و بیهدف داره توی خیابونای اونجا قدم میزنه و صرفا برای این که حال و هواش عوض بشه سری به پاساژها و مغازهها میزنه، بدون این که قصد خرید کردن داشته باشه. شایدم سری به سینما آستارا با اون معماری دلبرش میزد، آخه به سینما علاقه داشت و حوزهی مطالعاتیش بود. شایدم گاه گداری تنهایی یا با یکی دوتا از دوستانش که خیلی بهشون اعتماد داشت کافه نشینی میکرد. شاید چند سال پیش زمانی که زنده بود، توی پیادهروهای پرجمعیت تجریش با قدمهای تند همیشگیم در بین انبوهی از آدما اتفاقی از کنارش رد شدم، بدون این که بدونم کیه. شایدم وقتی اونجاها رانندگی میکردم جلوی پاش ترمز کردم تا اجازه بدم از وسط خیابون رد بشه و بره یا شایدم انقد سرعتم بالا بوده که از دور با نگاهی مردد و کمی نگران از من میخواست که بهش راه بدم. شاید... شاید... شاید...
دو سال پیش خبر فوتش رو برادرش در توییتر اعلام کرد. یکه خوردم و وا رفتم. کسی که این همه سال سرنوشتش برای همهی اهالی علوم اجتماعی تبدیل به یک علامت سوال بزرگ شده بود حالا با مرگش جواب همه رو داد. جوابش هم انقد محکم و قاطع و تراژیک بود که دیگه جای هیچ پرسش اضافهای باقی نمیگذاشت.
روی سنگ قبر سفید رنگش خیلی ساده نوشته «هاله لاجوردی ۱۳۹۹-۱۳۴۳»، بدون شعر و شاعریها و لفاظیهای معمولی که روی سایر سنگ قبرها میبینیم. این یه جورایی تداعی کنندهی سالهای آخر زندگیشه که با هیچکس میل سخن نداشت و حرف آخرش رو، خیلی مختصر و صریح و بدون استفاده از کلمات، همون آخرِ آخر زد.
حدیث ملاحسینی
پ.ن: عکسهای کمی از هاله لاجوردی توی اینترنت هست. من این عکسش رو انتخاب کردم. اما متاسفانه نمیدونم عکاسش کیه و منبع عکس کجاست.