امروز برف زیبایی باریده بود. قدم زنان رفتم تا کتابفروشی محبوب محله. مشغول نگاه کردن و گشتن بودم که پسر ۱۹- ۲۰ سالهای وارد شد و از فروشنده برای خرید کتاب کمک خواست. گفت برای کسی میخوام کتاب بخرم و امکانش هست که کمکم کنید؟ فروشنده پرسید سلیقهش رو میدونید؟ گفت نه اصلاً، با سلیقهی خودم میخوام براش بگیرم. پرسید خب در چه حیطهای میخواید باشه؟ رمان باشه؟ روانشناسی باشه؟ پسره با حالت تردید جواب داد که رمان باشه بهتره، میخوام چیزی باشه که باهاش بتونم بهش بفهمونم دوستش دارم. اینو که شنیدم پیش خودم ذوق کردم. در آنِ واحد هم خودم رو جای اون پسر گذاشتم و هم جای دختری که قرار بود بهش ابراز علاقه بشه. هیجان و دلنگرانی پسر و غافلگیری و خوشحالی احتمالی دختر رو حس کردم و لبخندم رو نتونستم پنهان کنم. پسر نیمنگاهی به من کرد و گمانم لبخند منو دید. فروشنده اول از همه کتاب «شبهای روشن» داستایوفسکی رو بهش معرفی کرد، معرفیای که ذوقزدگی من رو دو برابر کرد.
با همون حال خوش از کتابفروشی اومدم بیرون و تو دلم از اون پسر بابت این که کسی رو دوست داره تشکر کردم. آدمی که حس دوست داشتن رو در وجودش حمل میکنه بیشک جای تقدیر و تحسین داره و بیشک، زنده باد زندگی...
حدیث ملاحسینی