آمَد و شُد

آمَد و شُد

علاقه‌مند به علوم اجتماعی، هنرهای تجسمی، فلسفه و ادبیات.
ساکن تهران و سرگردان در سایر سرزمین‌ها.
در تلاش برای دیدن و شنیدن هرچه بیشتر.

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «روزمرگی» ثبت شده است

نمی‌دونم چه حکمتیه که در برخی روزها و مقاطع زندگی، دوستان و آشنایان دور و نزدیک همه باهم به اتفاق یاد آدم میفتن، تماس می‌گیرن و پیگیر آدم می‌شن. اما امان از زمانی که روزها و هفته‌ها میان و می‌رن و این گوشی لعنتی قطره چکونی براش پیام میاد و زنگی بهش زده می‌شه. 

انگار تمام اون افراد بدون این که همو بشناسن و ارتباطی باهم داشته باشن، دست به یکی کردن که ازت دوری کنن.

چطوری می‌شه که بعضی اوقات "رو بورس" هستی و بعضی اوقات نیستی...؟

و از این مهمتر، چطوری می‌شه که وقتی "رو بورس" هستی دلت خلوت خودت رو می‌خواد و حوصله جواب دادن به تماس‌ها رو نداری و وقتی احساس تنهایی می‌کنی و اطرافت صدای جیرجیرک میاد دلت لَک می‌زنه برای یه سلام و احوالپرسی معمولی؟

حدیث ملاحسینی 

۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۶ اسفند ۰۱ ، ۰۰:۵۹
حدیث ملاحسینی

سردردم از امروز عصر شروع شد. درد بیشتر روی چشم‌ها، پیشانی و جلوی سرم متمرکزه و همزمان یه حسی که نمی‌دونم شبیه گُر گرفتگیه یا یخ زدگی، توی کتف‌ها و دست‌هام رِژه می‌ره. بار سنگینی رو روی کمرم احساس می‌کنم که به قفسه‌ی سینه‌م هم فشار میاره و حالت تهوعی که معمولاً چاشنی همه‌ی این‌ها می‌شه.

این مجموعه دردها برام بسی آشناس و چیزی نیست که ازش بترسم یا نگرانش بشم. دلیلش رو هم می‌دونم و تقریباً ازش مطمئنم. این دو روزه سر خبر مسمومیت سریالی دانش‌آموزان دختر خیلی عصبی شدم و سرتاپای وجودم تحت فشار بود. دیگه نباید عصبی بشم، با ضعف و درد کشیدن من چیزی درست نمی‌شه. باید بیشتر به خودم مسلط باشم. 

فردا صبح هم باید برم آزمایش بدم برای چکاپ سالانه‌م. یه کمی دلم برای بدنم می‌سوزه که وسط دوران پریود باید برم خون بدم. ولی وقت دلسوزی نیست فعلاً. وقت هیچی نیست فعلاً.

حدیث ملاحسینی

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۳ اسفند ۰۱ ، ۰۱:۳۷
حدیث ملاحسینی

امروز برف زیبایی باریده بود. قدم زنان رفتم تا کتابفروشی محبوب محله. مشغول نگاه کردن و گشتن بودم که پسر ۱۹- ۲۰ ساله‌ای وارد شد و از فروشنده برای خرید کتاب کمک خواست. گفت برای کسی می‌خوام کتاب بخرم و امکانش هست که کمکم کنید؟ فروشنده پرسید سلیقه‌ش رو می‌دونید؟ گفت نه اصلاً، با سلیقه‌ی خودم می‌خوام براش بگیرم. پرسید خب در چه حیطه‌ای می‌خواید باشه؟ رمان باشه؟‌ روان‌شناسی باشه؟ پسره با حالت تردید جواب داد که رمان باشه بهتره، می‌خوام چیزی باشه که باهاش بتونم بهش بفهمونم دوستش دارم. اینو که شنیدم پیش خودم ذوق کردم. در آنِ واحد هم خودم رو جای اون پسر گذاشتم و هم جای دختری که قرار بود بهش ابراز علاقه بشه. هیجان و دل‌نگرانی پسر و غافلگیری و خوشحالی احتمالی دختر رو حس کردم و لبخندم رو نتونستم پنهان کنم. پسر نیم‌نگاهی به من کرد و گمانم لبخند منو دید. فروشنده اول از همه کتاب «شب‌های روشن» داستایوفسکی رو بهش معرفی کرد، معرفی‌ای که ذوق‌زدگی من رو دو برابر کرد. 

با همون حال خوش از کتابفروشی اومدم بیرون و تو دلم از اون پسر بابت این که کسی رو دوست داره تشکر کردم. آدمی که حس دوست داشتن رو در وجودش حمل می‌کنه بی‌شک جای تقدیر و تحسین داره و بی‌شک، زنده باد زندگی...

حدیث ملاحسینی

۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۰۱ ، ۰۱:۵۲
حدیث ملاحسینی

دیروز عصر از دم خونه تا قسمتی از خیابون شریعتی رو پیاده‌روی کردم. هوا تمیز و ابری بود و از اون آلودگی کم شده بود. همون ابتدای راه دختری از کنارم رد شد و ترکیب رنگ لباسش توجهم رو جلب کرد. یه کاپشن سبز ارتشی پوشیده بود و شلوار گرمکن نارنجی کمرنگ، به همراه شال سبز سدری ساده و یه جفت کتانی سفید که در اثر پیادروی‌های مداوم کمی رنگش به خاکستری می‌زد. ترکیب زنده و شادی نبود، اما برای من مطبوع بود؛ چون یه جور توازن و هماهنگی رو به دور از هرگونه پیچیدگی و زرق و برق به نمایش می‌گذاشت. از تیپ لباس پوشیدنش حدس زدم که به احتمال زیاد صرفاً برای پیاده‌روی اومده و هدف و مقصد خاصی رو در ذهن نداره. قسمتی از راه رو هم مسیر بودیم و همونطور که قدم می‌زدم با خودم فکر کردم که یعنی این دختر هم از یه خلأ و فقدانی رنج می‌بره؟ این روزها منتظر کسی یا اتفاق خاصیه؟‌ کسی رو دوست داره؟ یا به دنبال اینه که کسی رو برای دوست داشتن پیدا کنه؟ همه چیز براش رو به راهه و احوالاتش خوبه؟ یا این که اصلاً به این قصد اومده پیادروی که تلاطم فکریش کمی بخوابه؟ این همراهی ناخواسته تا زمانی ادامه داشت که توی یه کوچه‌ای که انتهاش پارک بود پیچید و من هم چون فقط می‌خواستم پیاده‌روی کنم وارد کوچه شدم تا یه دوری هم توی پارک بزنم. دیگه دختر رو ندیدم، شاید وارد یکی از خونه‌های خیابونِ مجاور پارک شد. توی پارک تعدادی سگ به همراه صاحبانشون اومده بودن و وقتی باهم مواجه می‌شدن واق‌واق می‌کردن و برای هم شاخ و شونه می‌کشیدن. از تماشا کردن و ناز و نوازششون روحم تازه شد.

تصمیم گرفتم سری به کافه‌ای بزنم که چند سال پیش دو سه باری رفته بودم، هرچند که اون کافه‌ی قبلی مدت‌ها بود که جمع شده بود و جاش یه کافه‌ی جدیدی اومده بود که کنجکاو بودم برم ببینم چطوره. تا پشت درش رفتم و کارکنان اونجا جوری نگاهم کردن که انگار منتظر یه مشتری بودن و خودشون رو آماده کردن برای خوشامدگویی. دیدم بساط قلیون هست، وارد نشدم و بلافاصله برگشتم و به پیاده‌روی ادامه دادم. رسیدم نزدیکای مغازه‌ای که لوازم حیوانات خانگی می‌فروشه. امیدوار بودم اون گربه‌‌ی سفید رنگِ نژاد پرشین که گاهی پشت ویترین مغازه لَم می‌ده حضور داشته باشه که خوشبختانه حضور داشت و از قضا یه گربه‌ی خیابونی هم بیرون مغازه نشسته بود و از پشت شیشه نگاهش می‌کرد. صحنه‌ی دوست داشتنی‌ای بود و یه تضاد جالبی در یک قاب شکل گرفته بود. اون گربه‌ی خونگیِ نژاد پرشین که خیلی هم خوش‌نشین و نازپرورده بود، فاصله‌ش با اون گربه‌ی ولگردِ کثیف فقط یه شیشه‌ی نازک بود. برام جالب بود بدونم که این دو گربه به نوبه‌ی خودشون در اون لحظه متوجه مفهومی مثل اختلاف طبقاتی شده بودن؟! حالا شایدم گربه‌ی پرشین به آزادی‌های خیابانی اون یکی گربه حسرت می‌خورد. رفتم داخل مغازه و گربه رو بغل کردم و چلوندم. ابراز علاقه‌م کمی ناشیانه‌س نسبت به گربه‌ها و دست خودم نیست. زیادی دوستشون دارم.

خیابون شریعتی برای من پر از داستان و روایته، پر از خاطره. سال‌های ۹۰- ۸۹ که ۱۹- ۱۸ ساله بودم، از دانشکده علوم اجتماعی همین مسیر رو تا خونه طی می‌کردم و به مغازه‌های لوستر فروشی و مبلمان‌های لوکس با دقت نگاه می‌کردم. تلفیق بازیگوشانه‌ی نورها و رنگ‌های مختلف فضای شیک و دلپسندی رو ایجاد می‌کرد و اینطور القا می‌شد که زندگی، نشاط و تحرک هنوز هست. این برای من دلداری قشنگی بود، اونم بعد از دردهای سال ۸۸ که یه جورایی امیدواریِ نوجوانانه‌م فضای سنگین حاکم رو کمی برام تلطیف می‌کرد. امسال، سال ۱۴۰۱، به رسم همون سال‌ها به ویترین همون مغازه‌ها خیره شدم و تلاش کردم که همه‌ی اون نورها و رنگ‌ها رو یک جا ببلعم تا برای لحظاتی هم که شده احساس سبکبالی بکنم. ولی واقعیت اینه که بعد از ۱۲ سال مسائل رو خیلی چند جانبه‌تر می‌بینم که طبعاً باید راه حل‌های چند جانبه‌ای هم براش در نظر گرفته بشه که بی‌شک چالش برانگیزه. با همه‌ی این احوال، تمایل داشتم که گزیری بزنم به اون روزایی که این درخشش‌ها تاثیر بیشتری روم داشت.

در راه برگشت برای خودم یه شاخه گل رز صورتی گرفتم و یه لاک ناخن صورتی خیلی خیلی کم‌رنگ. می‌خواستم زنانگیم رو به خودم یادآوری کنم و ارج بِنَهَم. در آخر هم مقداری چیز کیک گرفتم و رفتم خونه. به احتمال زیاد زندگی می‌تونه همین باشه.

عکسی از دو گربه‌ی توصیف شده در متن

حدیث ملاحسینی

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۳ بهمن ۰۱ ، ۰۱:۰۶
حدیث ملاحسینی