دیروز پیروز رفت. پیروز نماند. پیروز همان عتیقهی بسیار ظریف و بسیار شکننده در دستانی به شدت متزلزل و لرزانی بود که افتادن و شکستنش قطعی بود. عتیقهی عزیزی بود که در لحظهی سقوطش چشمها بسته میشود، چرا که تاب دیدن لحظهی منهدم شدنش وجود ندارد و فقط صدای مهیب خُرد شدن آن به طور ناخواسته به گوش میرسد. به محض این که چشمها دوباره باز میشوند، آنچه که دیده میشود چیزی جز هزاران تکهی بزرگ و کوچکِ پراکنده نیست.
صحنهی ناگواریست که به محض دیدن آن، ممکن است قلبهایی بلافاصله از سینه بیرون بیفتند و بشکنند و خُرد شوند و پراکنده شوند؛ درست مثل همان عتیقهی عزیزکرده.
دیروز پیروز رفت. پیروز نماند و خیلی از قلبها را با خود برد.
حدیث ملاحسینی