حکمتش چیست؟ دلدادگی به مردانی که موهای شقیقههایشان سپید است؟
حدیث ملاحسینی
بیجفت هم میشود عاشق بود
یِکه و تنها
با صورت بیآرایشم، بیواهمه
به بالا نگاه میکنم
باران...
۱۳۹۲/۱۱/۱۰
حدیث ملاحسینی
سه نفر دیگه به نیستی فرستاده شدن. تمام شد، هیچ کاری هم نمیشه کرد جز فکر و غصه و غصه و فکر.
امروز این قسمت از شعر سهراب سپهری رو مدام توی ذهنم مرور میکردم:
"نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر سحر نزدیک است
هر دم این بانگ بر آرم از دل
وای این شب چقدر تاریک است"
.
همچنین این قسمت از موزیک Evanescence به اسم Like you:
Stay low, soft, dark and dreamless"
Far beneath my nightmares and loneliness
I hate me for breathing without you
"I don't want to feel anymore for you
با تاکید روی بند سوم...
حدیث ملاحسینی
افرادی که خودشون رو مبلّغ و یا مروّج یک دین، مکتب فکری و یا مرام و مسلک خاصی میدونن و زندگیشون رو وقف ترویج و گسترش کمونیسم، فمینیسم، لیبرالیسم، بودیسم، نوع خاصی از عرفان و غیره و ذلک میکنن، به نظر من زمانی که بچهدار میشن باید به طور کلی این حرفه رو ببوسن و بگذارن کنار. میتونن اعتقاداتشون رو حفظ کنن و باهاش زندگی کنن، ولی قید تبلیغ رو باید بزنن.
چون احتمالش خیلی زیاده که اون بچه تبدیل به مخالف سرسخت خودشون بشه و با رفتار و سبک زندگی صد و هشتاد درجه متفاوت از والدینشون، عملاً اثرات اون تبلیغات رو بر دیگران خنثی کنن و به صورت غیرمستقیم به دیگران این پیام رو برسونن که این آرمانها و سخنوریها چیزی جز یک مُشت مزخرفات و اراجیف نیست.
شخصاً معتقدم اگر کسی میخواد مکتب خاصی رو تبلیغ کنه، اول باید از نزدیکان و خانوادهی خودش شروع کنه و تعالیمش رو با موفقیت به اونها منتقل کنه و بعد بیاد سراغ بقیهی آدما. کسی توی چارچوب خونه و خونوادهی خودش موفق عمل نکرده و بچهش و همسرش افکارش رو قبول ندارن و دارن به شیوهی دیگری زندگی میکنن، بهتره برای دیگران هم تعیین تکلیف نکنه و "راه سعادت" رو نشونشون نده.
حدیث ملاحسینی
حتی دورادور هم نمیشناختمش. اما یادداشتهای اینستاگرامی دوستانش به جسارت و شجاعتی که در شخصیتش بود و به خودخواسته بودن مرگش اشاره میکردن.
تنها چیزی که به نظرم اومد این بود که اگر شجاع هستی باش، اگر جسور هستی باش، اما آدمای اطرافت و ساختار متروکهی جامعهای که درش زندگی میکنی متاسفانه متاسفانه متاسفانه توان همراهی با شجاعت و جسارت تو رو ندارن عزیز... واقعیتیه که انتخاب کردی نپذیریش.
تو زیبا و آزادانه راه میری و میدَوی، اما سایرین در تابوتهایشان دراز کشیدن و منتظرن و انقد منتظر میمونن تا میگَندن و بوی تعفنشون دنیا رو برمیداره، اما باز هم امید دارن که بلاخره رهگذری اونها رو بلند میکنه و به یه سمتی میبره. حالا مهم نیست کجا.
تو اما خیلی دویدی، خیلی زیاد... تنها شدی عزیز، چون از اهالی تابوت فرسنگها دور شدی... خودت بودی و خودت و اونجا بود که تصمیم گرفتی دیگه نباشی.
حدیث ملاحسینی
این که اکثریت یه کاری رو انجام میدن و شما به هر دلیلی انجام نمیدین یا نمیتونین انجام بدین غصه نخورید و خودتون رو سرزنش نکنید. اینطور هم فکر نکنین که از چیزی عقب افتادین.
بقیه شاید بخوان برن توی باتلاق شنا کنن، شما هم باید برید؟
اگر راهی که اکثریت رفته و میره خیلی راه درخشانی بود و نتایج و دستاوردهای قابل توجه و ارزندهای داشت، وضع روزگار و بشریت خیلی خیلی بهتر از این وانفسایی بود که شاهدش هستیم.
خیلی کارا که اکثریت از روی عادت، اجبار یا غریزه انجام میدن باید درشون تجدید نظر بشه. شاید راههای جدید و امتحان نشده خروجیهای خیلی بهتری بدن.
حدیث ملاحسینی
دلم برای روزگاری که بارون میومد و روی زمین گِلآلود، قسمتهایی پُر از آب قهوهای میشد و من بهشون میگفتم شیرکاکائو تنگ شده.
حدیث ملاحسینی
پس از مدتها امشب دوستی رو در کافهای نزدیک محل زندگیش دیدم. دیداری که باعث شد پَرت شم به سال ۹۶ و حال و هوای اون روزا. کمحرفتر از قبل شده بود و خودش هم به این مسئله اذعان داشت. وسط صحبتا چند بار بهم تعارف کرد که از نوشیدنیش بخورم. بهش گفتم مرسی نمیخورم، ولی چقدر حمایتگر شدی! گفت مگه قبلاً نبودم؟ همیشه همینطور بودم.
قبلاً هم بود، همیشه همینطور بود. راست میگفت، همون سال ۹۶ هم حمایتگر بود. تنها چیزی که تغییر کرده اینه که من الآن نسبت به عواطف انسانی حساستر و تیزبینتر شدم.
بعد از یک ساعت دوستش تماس گرفت و دعوتش کرد که به جمعمون اضافه بشه. این اخلاقش رو هم هنوز داشت که جمع دو نفرمون رو به جمع سه یا چهار نفره تبدیل کنه.
آشنایی مطبوعی بود و ارتباط کلامی خیلی خوبی شکل گرفت، خیلی راحت و روان.
محور گفتوگوها طبق روال همهی دورهمیها و دیدارها، اوضاع مملکت بود.
بحث رسید به مکان مرگ. دوست جدید گفت برای من اهمیتی نداره که کجا بمیرم، فقط این برام مهمه که شاهد مرگ فلان شخص باشم و زودتر از اون نمیرم.
از این جهت عقلانی فکر میکرد که مکان مرگش براش هیچ اهمیتی نداشت. چرا که پدیدهی مرگ اساساً گریز از زندان زمان و مکان و بیمعنا کردن این دو مفهومه.
من گفتم اگر تو ایران از دنیا رفتم که هیچ، ولی اگر به هر دلیل خارج از کشور بودم راضی نیستم که من رو جایی غیر از ایران به خاک بسپارن. هرطور شده باید منو برگردونن.
میدونم که وصیت احساسی و لوسیه... شاید هم از نظر برخی یک جور ملیگرایی احمقانه و شعاری. اما مگر نَفسِ ملیگرایی چیزی جز همین دوست داشتن بیمنطق و بیچشمداشت و مجموعه احساسات شدید نسبت به یک مرز سیاسی مشخص نیست؟
حدیث ملاحسینی