دلم برای روزگاری که بارون میومد و روی زمین گِلآلود، قسمتهایی پُر از آب قهوهای میشد و من بهشون میگفتم شیرکاکائو تنگ شده.
حدیث ملاحسینی
دلم برای روزگاری که بارون میومد و روی زمین گِلآلود، قسمتهایی پُر از آب قهوهای میشد و من بهشون میگفتم شیرکاکائو تنگ شده.
حدیث ملاحسینی
پس از مدتها امشب دوستی رو در کافهای نزدیک محل زندگیش دیدم. دیداری که باعث شد پَرت شم به سال ۹۶ و حال و هوای اون روزا. کمحرفتر از قبل شده بود و خودش هم به این مسئله اذعان داشت. وسط صحبتا چند بار بهم تعارف کرد که از نوشیدنیش بخورم. بهش گفتم مرسی نمیخورم، ولی چقدر حمایتگر شدی! گفت مگه قبلاً نبودم؟ همیشه همینطور بودم.
قبلاً هم بود، همیشه همینطور بود. راست میگفت، همون سال ۹۶ هم حمایتگر بود. تنها چیزی که تغییر کرده اینه که من الآن نسبت به عواطف انسانی حساستر و تیزبینتر شدم.
بعد از یک ساعت دوستش تماس گرفت و دعوتش کرد که به جمعمون اضافه بشه. این اخلاقش رو هم هنوز داشت که جمع دو نفرمون رو به جمع سه یا چهار نفره تبدیل کنه.
آشنایی مطبوعی بود و ارتباط کلامی خیلی خوبی شکل گرفت، خیلی راحت و روان.
محور گفتوگوها طبق روال همهی دورهمیها و دیدارها، اوضاع مملکت بود.
بحث رسید به مکان مرگ. دوست جدید گفت برای من اهمیتی نداره که کجا بمیرم، فقط این برام مهمه که شاهد مرگ فلان شخص باشم و زودتر از اون نمیرم.
از این جهت عقلانی فکر میکرد که مکان مرگش براش هیچ اهمیتی نداشت. چرا که پدیدهی مرگ اساساً گریز از زندان زمان و مکان و بیمعنا کردن این دو مفهومه.
من گفتم اگر تو ایران از دنیا رفتم که هیچ، ولی اگر به هر دلیل خارج از کشور بودم راضی نیستم که من رو جایی غیر از ایران به خاک بسپارن. هرطور شده باید منو برگردونن.
میدونم که وصیت احساسی و لوسیه... شاید هم از نظر برخی یک جور ملیگرایی احمقانه و شعاری. اما مگر نَفسِ ملیگرایی چیزی جز همین دوست داشتن بیمنطق و بیچشمداشت و مجموعه احساسات شدید نسبت به یک مرز سیاسی مشخص نیست؟
حدیث ملاحسینی
دیشب تا صبح خوابهای متفاوت و بریده بریده میدیدم. صحنهها خیلی متنوع و بیربط بودن، اما خوشبختانه آزاردهنده نبودن.
یه صحنهی خوابم این بود که وارد یه کافهای شدم که نزدیک به کوه بود. کافهی نسبتاً بزرگی بود و کَفِش پارکِت بود. توش میزهای گرد و صندلیهای چوبی چیده شده بود و دکوراسیون سادهای داشت. به نظر میرسید در ماهی مثل اسفند ماه بود، چون هوا تا حدی متمایل به سرما بود و روی کوهها هم کمی برف نشسته بود.
از بودن توی اون فضا احساس خوشایندی داشتم و افسوس خوردم که اگر در بیداری کافهای عین همین ببینم باز هم جوری که اینجا به دلم میشینه نیست و هرگز نخواهد بود.
آخر چرا خوابها رویاها انقدر والاتر و باکیفیتتر هستن؟
حدیث ملاحسینی
زندگی بعضی از اطرافیان به معنای واقعی یک مسئلهی لاینحل و دردسری تمام نشدنیه. هرچقدر هم نزدیکانشون کمکشون کنن و هی جمع و جورشون کنن بازم این زندگی وِله و همش به سمت آشفتگی و گسیختگی میل میکنه.
واقعیت اینه که چنین امدادرسانیهایی به رغم این که خیلی انرژی پشتش هست و عمیقاً از سر عشق و علاقه و دلسوزیه، اما شوربختانه در حکم یک قطره آب زلاله که در یک باتلاق وسیع میفته.
زندگی این آدما یک داستان فرسایشی و ملالآورِ بیپایانه که روی زندگی عزیزانشون هم سایه میاندازه؛ و چه بسا اون عزیزان بیش از خودشون غصهی زندگی بیقواره و سراپا نکبتشون رو میخورن و روز به روز شکستهتر میشن.
فقط این رو میدونم که اساس و بنیان چیزی اگر از هم پاشیده باشه، صدها و هزاران بَزَک و دوزک و روتوش و درپوش نمیتونن که حریف اون ویرانی بشن. تمامی تلاشها در این راستا هم چیزی جز دست و پا زدن بیحاصل نیست.
حدیث ملاحسینی
باید بدانیم و قبول کنیم که لزوماً "اولینها" (اولین عشق، اولین رابطه، اولین مواجهه، اولین شغل، اولین خونه، اولین پول و...) بهترین، مقدسترین، عزیزترین، بیعیب و نقصترین و درستترینها نیستند. ای بسا خیلی آدمها سر همین "اولینها" و تصورات پوچ و سانتیمانتالیسم بیخود تمام دودمان و زندگیشون رو به باد دادن.
حدیث ملاحسینی
در سالهای اخیر از قول روانشناسا و سخنرانهای انگیزشی خیلی گفته میشه که آدما باید از اون منطقهی امن یا "comfort zone" خودشون بیان بیرون، ریسک کنن و دست به کارهای جدید بزنن؛ چرا که چنین اقدامی لازمهی رشد و پیشرفته.
گفتهی درست و بِجایی هست، هرچند یه حرفیه که مدتهاست مُد شده و دیگه زیادی داره دهن به دهن میچرخه. اما واقعیت اینه که گاهی ممکنه یه نفر مدت زیادی از اون منطقهی امن خودش دور افتاده باشه و بیش از حد خطر کرده باشه... به حدی که این همه تجربهی جدید و مخاطرهآمیز واقعاً باعث خستگی زیاد و تحلیل رفتنش شده باشه.
در این شرایط آدم نباید با خودش رودربایستی داشته باشه یا احساس قهرمان بودن کاذب بهش دست بده. باید بدو بدو برگرده به همون منطقهی امنش و مدتی رو در سکون و آرامش به سر ببره، تجدید قوا کنه و بعد دوباره بزنه بیرون.
این فرآیند یه فرآیند رفت و برگشتیه؛ یعنی اینطور نیست که منطقهی امن رو باید بوسید و گذاشت کنار برای همیشه، بلکه باید در مواقعی هم به اون پناه برد و اجازه داد که تمام اون تجارب نو و ریسکهای تازه هضم و تهنشین بشن تا این امکان به وجود بیاد که با انرژی بیشتری به سمت پستی و بلندیهای بعدی رفت.
حدیث ملاحسینی
یکی از دوستانم مدتیست که از شوهرش جدا شده، پس از چند سال زندگی مشترک. زندگیای که در واقعیت فقط عنوان و برچسب «مشترک» رو یدک میکشید.
همین دوست ما چند روز پیش بر حسب اتفاق با یکی از اقوام شوهر سابقش رو به رو میشه و اون خانم با روی باز و مهربونی باهاش سلام و احوال پرسی میکنه و او هم متقابلاً به گرمی جوابش رو میده. اما بعد از چند لحظه با حالت حسرت و ناراحتی که هیچ جوره نمیتونست پنهانش کنه خطاب به دوستم میگه که من هنوز رفتن تورو باور ندارم، خیلی دلم برات تنگ شده بود، خیلی جات خالیه، فکر میکردیم که تو برمیگردی... و در آخر با بغضی که چیزی نمونده بود به گریه تبدیل بشه با او خداحافظی میکنه و میره.
ابراز ارادت و محبت اون خانم بسیار قشنگ و قابل احترام بود، اما چرا معمولاً اینطور تصور میشه که زن همیشه برمیگرده و باید برگرده و انتظار میره که حتماً برگرده؟ چرا این طرز تفکر وجود داره که زن میره، اما موقت، چون در نهایت احساسات و غرایزش هستن که بر او حکمفرمایی میکنن؟ چرا زن رو تقلیل میدن به ماشینِ احساسات و غرایز؟ و از اون مهمتر، اینطوری برای خودشون صورتبندی میکنن که زن همواره اسیر عواطف کور و گمراه کننده هست و از قضا همین عواطف کور و گمراه کننده، باعث بازگشت او به زندگی مثلاً مشترک و تحمل اون شرایط نامطلوب میشه؟ چرا نمیتونن قبول کنن که یک زن خیلی منطقی و با عزمی راسخ میتونه واقعاً بره و دیگه برنگرده؟ چرا زن و زنانگی رو با مفاهیمی مثل «گذشت کردن و دَم نزدن» و «ماندن به هر قیمتی» گره زدن؟
باید باور کرد، زن میتونه بره و دیگه برنگرده... باید باور کرد.
حدیث ملاحسینی
شما رو نمیدونم، ولی من در دههی بیست زندگیم از زمین و زمان خیلی طلبکار بودم. اما هرچی به اواخرش نزدیک شدم و الان که به سی سالگی رسیدم اون طلبکاریای که چاشنی لوسی و کمالگرایی داشت خیلی خیلی رنگ باخته.
الان به معنای واقعی میفهمم که زندگی هتل نیست که همه چیز رو برات بذارن توی سینی تزئین شده و یه ماچ هم ازت بکنن.
این دنیا با همهی ارکانش نوکر در خونهی من نیست که جلوم دولا راست بشه.
و... خوشحالم از این حالم. همین.
حدیث ملاحسینی
۱- ببخشید، این جنس چند قیمته؟
* «قابل شما رو نداره...»
۲- (عطسه میکند)
* «آخ آخ... صبر اومد. عجله نکنیم...»
۳- (عطسه میکند)
* «بزن پُشتِت.» شخصاً در مواقعی که درمورد یک کسی که فوت شده در حال صحبت بودیم و همزمان یکی عطسه میکنه این جملهی مزخرف رو شنیدم.
۴- (در خیابان، فروشگاه و یا هر مکان عمومی دیگر خیلی اتفاقی یک فامیل یا آشنا را میبیند)
* «بفرمایید بریم خونهی ما خواهش میکنم، بیتعارف میگم.»
۵- (ساعت ۲ نصف شبه و مهمانان قاعدتاً میخوان برن خونه)
* «نشستید حالا، تشریف داشته باشید، سر شبه تازه...»
۶- (یک عالمه غذاهای متنوع برای مهمانان تدارک دیده)
دست شما دردنکنه، خیلی خوشمزه بود، خیلی زحمت کشیدین.
* « خواهش میکنم، نوش جان، دیگه ببخشید کم بود و باب میل نبود.»
۷- نمیدونم چرا یهو لزر کردم و مورمورم شد...
* «عزرائیل از بغلت رد شده.»
۸- سلام لیلا جون چطوری؟ ااااا ببخشید مریم جون!
* «حتماً لیلا یه جایی داره حرف شما رو میزنه که اتفاقی اسمش رو آوردین!»
۹- (سفره رو پهن کردن و غذا رو چیدن، همزمان زنگ در خونه به صدا درمیاد)
- کی بود؟
- رضا بود.
* «مادرزنش دوستش داره.»
۱۰- (درحال تلاش زیاد برای قبولی در یک آزمون مهم)
* «ما منتظر شیرینی قبولیت هستیماااا!»
فعلا این ۱۰ مورد رو فعلاً داشته باشید تا بعد...
حدیث ملاحسینی