*نوشته شده در تاریخ ۱۴۰۴/۴/۱۰
۱۸ روز طول کشید تا به حرف بیام. دردی از شقیقههام شروع میشه و به پیشانی و چشمهام سرایت میکنه. بعد از دو هفته برگشتم به اتاقم. انگار گرما و حرارت در تار و پود این خونه به شکل غیرعادیای نفوذ کرده. هرچقدر کولر میزنم همچنان اون حرارت غیرمعمول رو از تخت و فرش و میز و صندلی اتاق احساس میکنم. نمیدونم این حِسیات منن که بعد از جنگ عوض شدن یا قوانین فیزیک.
بعد از دو هفته برگشتم به اتاقی که از ساعت ۳:۲۰ نیمه شب ۲۳ خرداد، بعد از شنیدن صدای سه انفجار، دیگه برام نقطه امن و جایی برای خیالبافی نیست. روز سوم جنگ بود که شاید از سر ضعف جونم رو برداشتم و با خونوادهم رفتم شهر پدری. راستی این مدت کم نبودند کسانی که بابت موندنشون در تهران تلاش میکردن که آدما رو در دوگانههایی مثل "شجاع/ ترسو" و "مسئولیتپذیر/بیمسئولیت" تعریف کنن و خودشون رو در دسته شجاعانِ مسئولیتپذیر قرار دادند و ما "رفتگان" رو در دسته ترسوهای بیمسئولیت. نمیدونم. شاید حق با اوناست. میذارم که احساس کنن حق با اوناست. فقط این رو میدونم که حکم صادر کردن در زمان جنگ و بحران خیلی سختتر از زمان صلح و ثباته. من رفتم. رفتم که رفتم و اصراری هم برای توجیه کردن کارم و توضیح دادن درباره شرایطم ندارم.
حالا بعد از دو هفته برگشتم به اتاقم و بار دیگه برام محرز شد که این بار هم آخر دنیا نیست. مگه این همه آرزو کردیم و نرسیدیم، خواستیم و نرسیدیم، علاقه داشتیم و نرسیدیم و چیزی رو ساختیم و در کسری از ثانیه جلوی چشمانمون از هم فروپاشید دنیا به آخر رسید؟ دنیا کار خودش رو میکنه و این هم امیدبخشه و هم ترسناک. الان بیشتر ترسناکه. چون نمیدونیم این کار به کجا میرسه. گاهی وقتی چیزی تموم میشه دلهرهش به مراتب کمتره.
من برگشتم به اتاقم و الان ساعت ۴:۱۲ صبحه. پنجره نیمه بازه و پنکه میزنه اما همچنان هُرم گرما رو از تختی که روش دراز کشیدم احساس میکنم.
من برگشتم به اتاقم و انگار دیگه باید برای همیشه دفتر زندگی پیش از جنگم رو ببندم و بپذیرم که اون نقطه امن تا ابد در تاریخ ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ از بین رفت.
حدیث ملاحسینی