امروز
چهرهی بیمیلم را از سر اجبار در آینه نگاه میکنم. مداد چشمِ سیاه را برمیدارم و خطی بر زیر سفیدی چشمم میکشم.
میخواهم برای جلسهی مجازی اندکی قابل قبولتر به نظر بیایم. قابل قبولتر برای کی و چی را دقیقاً نمیدانم؛ اما برای این که اقدامی کرده باشم دست به این کار زدم.
بسی سخت است که برای یک ساعت هم که شده دست از جدال نفسگیر با گذشته و آینده بردارم و با جمع همراهی کنم، گوش بسپارم و اظهار نظر کنم. آه از این همراهی... که چقدر مشکل است این همراهی کردن با دیگری و دیگران وقتی که درونت یک سونامی در جریان است.
همان درد مأنوس دوباره به سراغم آمده. انگار با یک مَته وسط قفسهی سینهام، مایل به سمت چپ را سوراخ میکنند. پزشکان این دردِ مأنوس مرا به قلب بیربط میدانند، توضیح واضحی هم برایش ندارند.
با چشم برهم زدنی دوباره شب شده است، شاید کمی نگرانم که مبادا خون هوس طغیان کند و راهش را از نوار بهداشتی و لباس زیر باز کند و به رخت خواب نفوذ کند.
آن هم مهم نیست، مثل خیلی چیزها که خراب شدند و بر باد رفتند و دیگر مهم نبودند.
دردِ مأنوس آرام آرام به سمت کمرم سرایت میکند. فردا صبح در هر حال بیدار میشوم، باید برای کشش و حرکت این جسم سری به باشگاه بزنم و خُنکی اجباری اول صبح را احساس کنم.
مدتهاست که امید دارم خُنکی اول صبح فرداها اجباری نباشد.
حدیث ملاحسینی