شرح امروز
اولین سرمای ملایم پائیزی روی پوستم خزید. تو راه بازگشت از کتابخونه ترافیک بدی بود. راننده اسنپ وقتی دورنمای ترافیک رو دید یه نُچ نُچ کرد و از توی آینه یه نگاهی به من کرد. عذاب وجدان ریزی گرفتم بابت این که یه نفر دیگه رو بخاطر خودم کشونده بودم توی این شلوغی. سرم درد گرفته بود و دهنم جوری خشک شده بود که زبونم چسبیده بود به سَقَم و با مصیبت آب دهن قورت میدادم. احتمالاً افت فشار هم گرفته بودم. تا رسیدم خونه اولین مادهی شیرینی که در دسترسم بود رو خوردم تا اوضاع نابسامان جسمی رو فیصله بدم و بلافاصله پناه بردم به کنج امن اتاقم.
در لحظاتی که زندگی برام جدیتر میشه و تصمیم مهمی میگیرم این کنج امن برام خواستنیتر و عزیزتر میشه. این ذهن عجب ترفندها و بازیهایی از خودش درمیاره... درست در زمانهایی که مثل ماهی سیاه کوچکولو نباید بترسم و باید راه بیفتم که ترسم بریزه. من وسوسهی برگشت به کنج امن رو انکار نمیکنم و با وجود اون به راهم ادامه میدم. تا که نتیجه چه شود... هرچه بادا باد...
حدیث ملاحسینی
امیدوارم تو مسیری که تصمیم گرفتین قدم بردارین موفق باشین :)
و از همه مهم تر دلی شاد داشته باشین .