میشد جور دیگر بود (صرفا تجربه و احساس شخصی)
دیشب داشتم با دوستی که یه آقای ۴۱ سالهی مجرده گپ میزدم. تو صحبتامون به یکی از دوستانش اشاره کرد که همسن خودشه و یه پسر ۲۰ ساله داره و این که به گفتهی خود اون شخص پدرش درومده و دهنش صاف شده تا این بچه رو بزرگ کرده. ۲۱ ساله بوده که این بچه متولد شده، دانشجو بوده و همزمان پیک موتوری هم بوده تا بتونه مخارجش رو تأمین کنه.
یه آن دلم درخشید، به دوستم گفتم که چقدر این آدم زحمت کشیده و چه زحمتِ قشنگ و دلنشینی کشیده... گفت شوق جوونی بوده دیگه.
با خودم فکر کردم که میشه «شوق جوونی» رو فراتر از موفقیت فردی و آسایش و خوشگذرونی خودخواهانه دید. میشه که «پیشرفت» رو فقط تلاش برای رسیدن به خواستههای شخصی و بهتر کردن موقعیت و جایگاه خود ندید. میشه که برای عشق به دیگری و برای رفاه حال اونها، بدون هیچ منتی، هر روز دوید و دوید. میشه که کوشش کرد برای ساختن یه زندگی خانوادگی، بجای این که توی رویاهای خودمحورانه و خودبینانه سیر کرد و از عالم و آدم طلبکار بود که چرا زندگی واقعی شبیه این رویاها نیست. میشه که راحتطلب و عافیتطلب نبود و در عوض برای دیگری و برای دوست داشتن خطر کرد و گذشت کرد.
آره... این جملهی «خوب درس بخون و خوب کار کن تا برای خودت یه کسی بشی» خیلی درست و انگیزشیه و یه خودباوری قشنگی توشه. اما بعد از این که سالهای سال فقط و فقط خودت رو در همه چیز در نظر گرفتی و به یه سری لذتها و اهدافی هم که خودت میخواستی دست پیدا کردی، اون بُت بزرگی که از خودت ساخته بودی یک دفعه مثل یه بمب ساعتی منفجر میشه... و صادقانه بگم که متأسفانه یکی از کثافتترین حالتهای زندگیت رو میتونی تجربه کنی.
چندی قبل هم باز با دوست دیگری گپ میزدم و بهش گفتم چرا خودم و برخی از دوستانم که رفاه داریم، پامون به اونور آب میرسه، هر نوع تفریح و سرگرمیای که باب میلمون باشه میتونیم داشته باشیم و علایق و اهدافی داریم که براش تلاش میکنیم، اما یه احساس تُهی بودن و پوچی آزاردهنده به دفعات زیاد سراغمون میاد؟ چرا واقعا؟
جواب رو خودم داشتم و گفتم شاید چون چیزی به دیگری نمیبخشیم یا «کم» میبخشیم. گفت آره، حرف درستیه، چیزی به دیگری نمیبخشیم...
حدیث ملاحسینی
😀