پیرمرد و دریا
«با خود گفت در هر حال باد با ما رفیق است.
سپس افزود گاهی این دریای بزرگ پر از دوستان و دشمنان ماست. و گفت رختخواب. رختخواب رفیق من است. فقط رختخواب. چه چیز خوبی است رختخواب.
گفت شکست که خوردی کار آسان میشود. هیچ نمیدانستم به این آسانی است. و پرسید چه چیز تو را شکست داد؟ بلند گفت: هیچ. زیاد دور رفتم.»
برشی از کتاب پیرمرد و دریا، نوشته ارنست همینگوی، ترجمه نجف دریابندری.
این داستان ریتم کُندی دارد که ممکن است حوصله سر بر باشد. حتی امکان دارد خواننده به این جمعبندی برسد که چنین اثری بیخود و بیجهت بزرگ شده است و لایق این همه شهرت و توجه نبوده است. اما همین داستان نسبتاً کوتاه با آن آهنگ آرامی که دارد، شایستگی یک بار خواندن را دارد.
حین داستان، آدم مدام از خودش سوال میکند که خب، آیا ارزشش را داشت که قهرمان داستان (پیرمرد) به قول خودش «زیاد دور برود» و از حد بگذراند و یک تنه رنج جنگیدن با طبیعت را به جان بخرد؟ آیا پیرمرد را اساساً میتوان یک «قهرمان» قلمداد کرد و او را بابت این که از «حد» گذرانده و مرزهایی را درنوردیده که کسی تابحال جرئت و ارادهی گذشتن از آنها را نداشته مورد ستایش قرار داد؟ و یا این که تمام مدت سر و کار ما با یک پیرِ سبُک مغزی است که بیهوده خود را مخمصهای پوچ و بینتیجه گرفتار کرده است؟ آیا پیام کلی داستان این است که به هیچ عنوان نباید زیادهخواهی کرد و از حدود مجاز و تعیین شده جلوتر رفت، چرا که در این صورت چیزی جز شکست، یک جسم خسته و دستانی خالی عایدمان نمیشود؟ یا بالعکس، این داستان در تلاش است به ما بفهماند که زندگی مثل دریا بیکران است و این حد و حدودها صرفاً قراردادی و ذهنی هستند، پس باید فراتر رفت و شجاعت به خرج داد، باید تاوان داد، تاوان داد و تاوان داد... تا در ازایش به تجربه و شناختی گرانبها دست پیدا کرد؟ آیا سرگذشت پیرمرد آینه عبرتی است برای این که دست از جاهطلبیهای بیجا برداریم و آسه برویم و آسه بیاییم تا طبیعت توی گوشمان نزند؟ یا شاید قصهی پیرمرد یک الگوی کمنظیری از استقامت و رشادت است؟
در آخر، آیا باید نتیجهگرا بود و در طول داستان این پرسش رو تکرار کرد که دستاورد این همه مشقّت و جدال چه میتواند باشد؟ یا این که باید دل به مسیر داد و در این سفر پر فراز و نشیب با پیرمرد همراهی کرد و اصالت و ارزش را به همین چالشها و مبارزهها داد؟
شما آزاد هستید که تفسیر و قضاوت خودتون رو داشته باشید.
حدیث ملاحسینی
من قصهی فیلم Whiplash رو تا حدودی شبیه داستان پیرمرد و دریا دیدم. و حتی انیمیشن کوکو رو! به نظرم صحبت فقط از جاه طلبی نیست. صحبت این هم هست که ما با جاه طلبی زیاد و خیلی دور رفتن، تنهاتر میشیم و کم کم خل و خسته مثل سانتیاگو! سانتیاگو انگار جایی اعتراف میکنه که مانولین براش مهمتر از هر چیزیه و وقتی شکست خورده برمیگرده از دریا، همصحبتی با مانولین آرومش میکنه و تصمیم میگیره که از این به بعد با مانولین بره ماهیگیری. گرچه آخر داستان باز خواب شیرها رو میبینه چون که رویاهای بزرگ و دور، احتمالا همیشه توی سرمون میمونن.