از آسمان و زمین قرمزی میچکه.
حدیث ملاحسینی
اگر نام هاله لاجوردی رو نشنیدید با یک سرچ ساده متوجه میشید که چه کسی بود، چه دستاوردهایی داشت، چه بر سرش اومد و چه سرنوشتی پیدا کرد (بهتر است بگویم که چه سرنوشتی را برایش رقم زدند). اساتید و دانشجویانی که میشناختنش و باهاش مأنوس بودن، بهمن ماه ۱۳۹۹ که خبر فوتش پخش شد، درمورد اخلاق و منشش و خاطراتی که ازش داشتن نوشتههایی رو منتشر کردن. پس من سخن کوتاه میکنم و حرفای اونها رو تکرار نمیکنم و فقط در این حد میگم که استاد جامعهشناسی دانشگاه تهران بود و سال ۱۳۸۸ سر بهانههای واهی از دانشگاه اخراج شد و رفت که رفت که رفت... افسرده و منزوی شد، جوری که دیگه هیچ بنی بشری کوچکترین خبری ازش نداشت و دیگه هرگز تدریس نکرد و چیزی ننوشت.
من هاله رو هیچوقت ندیدم و هیچ مطلبی ازش نخونده بودم و شناخت دورادوری هم ازش نداشتم. اولین بار در سال ۱۳۹۵ در دورهی ارشدم یکی از اساتید اسمش رو آورد و به کتابی (تنها کتابی) که ازش منتشر شده بود اشاره کرد. به محض این که اسمش رو شنیدم یه حالی شدم؛ انگار که در یک چشم بهم زدنی روحیاتش، اخلاق و رفتارش، علایقش، احساساتش و درد و رنجهاش رو دیدم و لمس کردم. چیزی فراتر از حس آشنایی و نزدیکی بود، توصیفش سخته، شاید بشه گفت در یک آن یه پیوند و اتصال خیلی قوی اتفاق افتاد. حتی تونستم تصور کنم خونهای که توش زندگی میکنه چه شکلیه و در حوالی کدوم محلهی تهرانه و بعد از این که یادداشتهای دوستان و همکارانش رو بعد از فوتش خوندم، فهمیدم همهی اون چیزایی که درموردش تصور کرده بودم درست بوده و اصلا هم متعجب نشدم از این قضیه.
از اون به بعد هاله برای من تبدیل شد به یه معما، معمایی که به میل خودش و با سماجت تمام میخواست که برای همگان حل نشدنی باقی بمونه. معماها همیشه برام جذاب بودن، به خصوص اونهایی که به راحتی اجازه نمیدن هرکسی براشون جوابی پیدا کنه، چون راه تخیل و تصویرسازی بیحد و مرز رو برای آدم باز میکنن و این دلنشینه.
گاهی از خودم سوال میکردم که هاله در این یازده سال سکوت هنوز کتابای جامعهشناسی میخونده؟ یا این که حتی در زندگی خصوصیش هم دیگه از جامعهشناسی بریده بود؟ احیانا مقاله یا جستاری رو صرفا برای دل خودش نمینوشته که فقط پیش خودش نگهداره؟ دفتر خاطرات نداشته که شرح حال این یازده سال آخر زندگیش رو توش بنویسه؟ وقتی ناجوانمردانه از دانشگاه حذفش کردن و خونه نشینش کردن چه سرگرمی و مشغولیت دیگهای برای خودش در نظر گرفت؟ هرچند عزلت نشینیش گواه بر اینه که هرگز هیچ سرگرمی و مشغولیتی نتونسته براش جایگزین تدریس و معلمی کردن بشه.
پارسال محل کارم تجریش بود و برخی اوقات هاله رو تصور میکردم که تنها و بیهدف داره توی خیابونای اونجا قدم میزنه و صرفا برای این که حال و هواش عوض بشه سری به پاساژها و مغازهها میزنه، بدون این که قصد خرید کردن داشته باشه. شایدم سری به سینما آستارا با اون معماری دلبرش میزد، آخه به سینما علاقه داشت و حوزهی مطالعاتیش بود. شایدم گاه گداری تنهایی یا با یکی دوتا از دوستانش که خیلی بهشون اعتماد داشت کافه نشینی میکرد. شاید چند سال پیش زمانی که زنده بود، توی پیادهروهای پرجمعیت تجریش با قدمهای تند همیشگیم در بین انبوهی از آدما اتفاقی از کنارش رد شدم، بدون این که بدونم کیه. شایدم وقتی اونجاها رانندگی میکردم جلوی پاش ترمز کردم تا اجازه بدم از وسط خیابون رد بشه و بره یا شایدم انقد سرعتم بالا بوده که از دور با نگاهی مردد و کمی نگران از من میخواست که بهش راه بدم. شاید... شاید... شاید...
دو سال پیش خبر فوتش رو برادرش در توییتر اعلام کرد. یکه خوردم و وا رفتم. کسی که این همه سال سرنوشتش برای همهی اهالی علوم اجتماعی تبدیل به یک علامت سوال بزرگ شده بود حالا با مرگش جواب همه رو داد. جوابش هم انقد محکم و قاطع و تراژیک بود که دیگه جای هیچ پرسش اضافهای باقی نمیگذاشت.
روی سنگ قبر سفید رنگش خیلی ساده نوشته «هاله لاجوردی ۱۳۹۹-۱۳۴۳»، بدون شعر و شاعریها و لفاظیهای معمولی که روی سایر سنگ قبرها میبینیم. این یه جورایی تداعی کنندهی سالهای آخر زندگیشه که با هیچکس میل سخن نداشت و حرف آخرش رو، خیلی مختصر و صریح و بدون استفاده از کلمات، همون آخرِ آخر زد.
حدیث ملاحسینی
پ.ن: عکسهای کمی از هاله لاجوردی توی اینترنت هست. من این عکسش رو انتخاب کردم. اما متاسفانه نمیدونم عکاسش کیه و منبع عکس کجاست.
درسته... خودمون انقدر گورستانهامون پر از مُرده شده که نمیدونیم باید سر کدوم قبر بشینیم و گریه کنیم. اما میون همهی این مصیبتهای خودی، نباید بیمعرفت بود. این بلایی که سر زنان افغانستان اومده واقعا هضمش در قرن بیست و یکم خیلی دشواره. یکی از بنیادیترین و مهمترین حق یک انسان که حق تحصیل و کسب دانشه ازشون سلب شده، بخاطر چی؟؟؟ فقط بخاطر این که آقایون ط.ا.ل.ب.ا.ن شهوت محصور کردن و دربند کشیدن زنان رو دارن. به همین راحتی. این همه استعداد و قابلیت و امید و آرزو باید دفن بشه بخاطر ارضای شهوت این آقایون بیسر و پا.
و اما بخش کثیفتر ماجرا در چیه؟ در اینه که سخنگوی ط.ا.ل.ب.ا.ن و خیلی از مقامات دیگشون دختراشون توی قطر و یه سری کشورای دیگه مدرسه میرن! بعد که ازشون میپرسن که چرا دخترای خودتون حق تحصیل دارن ولی زنان افغانستان چنین حقی ازشون سلب شده میگن اونها زندگی خصوصی خودشون رو دارن!!
آقایون نامحترم! چطور زندگی دختران شما خصوصیه و به شما ربطی نداره اما زندگی میلیونها زن افغان به شما مربوطه و خصوصی نیست و براشون تعیین تکلیف میکنید؟!
گویا یکی از خصوصیات مشترک همهی دیکتاتورها اینه که همه چیز برای خودشون و بچههاشون مجازه و حلال، اما برای فرزندان ملت ممنوعه و حرام و اینم یک جور شیوهی کنترل و سرکوبه.
به امید روزی که در هیچ کجای دنیا چنین منطق تهوعآوری حاکم نباشه.
حدیث ملاحسینی
یکی از سختترین حالتای زندگی اینه که به دنبال یه چیزی باشی، اما چون اون چیزی که دنبالش هستی یه مسئلهایه که خیلی اختیاری درش نداری و خودش باید پیش بیاد ناچاری که به دنبال چیزهای دیگری بری تا به قول معروف سرت گرم بشه تا اون چیزی که میخوای پیش بیاد بلاخره.
خیلی بغرنجه. نه؟
حدیث ملاحسینی
عدهای در قالب دوست ممکنه به شما توصیههای ایرادگیرانهای بکنن که چرا سبک زندگیتون رو تغییر نمیدین و چرا فلان کارو نمیکنین و از این دست صحبتها.
اما واقعیت امر اینه که این دوستان در اغلب موارد صحبتاشون هیچ مبنایی نداره و حرف مفته؛ چون اگر یه نیمنگاهی به خودشون و زندگیشون بندازید میبینید که سرتا پاشون مشکل و گرفتاریه و هزار جور عقده دارن و اونوقت نشستن از شما دارن خُرده میگیرن.
شرایط زندگی هرکس و روحیات و خلقیات هر آدمی با دیگری فرق داره. قرار نیست همه یک راه رو در زندگی پیش بگیرن و شکل روابطشون یه جور باشه. متاسفانه این دست از افراد اینو نمیفهمن و بازم به طرز خودپسندانهای خودشون رو مثال میزنن و میگن بیاین مثل ما زندگی کنین. درحالی که اگر دقت کنید متوجه میشید که اینها خیلی جاها بنا به دلایلی مجبور بودن که این راه رو برن توی زندگیشون.
این که یکی با خانواده زندگی میکنه هیچ اشکالی نداره و الزاما یه ضعف نیست.
این که یکی تنها زندگی میکنه هم هیچ اشکالی نداره، اما الزاما نشونهی قدرت نیست.
این که یکی ارتباطاتش گستردهتره و آدمای با طبقات اجتماعی مختلف رو دیده الزاما آدم بهتری نیست.
این که یکی ارتباطاتش کمتر بوده و آدمای گزیدهتری رو باهاش مراوده داشته هم الزاما آدم عقبافتادهای نیست.
هرکدوم از این سبک زندگیا تجربیات به خصوص خودش رو داره و هیچکدوم هم کاملتر و بهتر از دیگری نیستن.
پس لطفا نسخه نپیچید، ممنون.
حدیث ملاحسینی
وقتی سرانجام یه چیزی خوب و مطلوب میشه، میگن «شانسش خوب بود» یا «خدا براش خواست، لطف خدا شامل حالش شد» و از این دست جملات. در عوض، وقتی عاقبت یه کاری بد میشه میگن «تقصیر خودش بود، خودش خواست فلان کارو بکنه!» یا «آدمیزاد عقل داره، میخواست حواسشو جمع کنه!» و قس علی هذا.
راستش هیچکدوم از این قضاوتها رو منصفانه نمیدونم. چرا تمام نیکیها و خیر و خوشیها رو خدا لطف میکنه و به ما پیشکش میکنه؟ و چرا در مشقتها و تلخکامیها بندهی خدا متهم و مقصره؟
البته در مواردی مثل فوت یه آدمی که در زندگیش سختیای زیادی کشیده و با یه بیماری لاعلاج دست و پنجه نرم میکرده، این جمله رو زیاد از اطرافیان میشنیدم که میگفتن «بعضیا سرنوشتشون اینطوری نوشته شده دیگه و خدا برای براشون اینطوری مُقَدر کرده». به خاطر دارم که در زمان فوت مادر بزرگم و عمهم چنین توجیهات و استدلالهایی رو برخی به زبون میاوردن و این مسئله نه تنها تسکینی برام نبود، بلکه یه جورایی منو خشمگین میکرد. اینم یه نکتهی جالب دیگه که بعضی افراد فکر میکنن با حواله دادن تراژدیهای زندگی به تقدیر و سرنوشت و خواست خدا و هر نیروی مافوق بشری میتونن خودشون رو متقاعد کنن و آرام بگیرن، که البته هم بیتاثیر نیست.
اما چیزی که من از این صحبتها برداشت میکنم اینه که حقیقتا وقایع و پیشامدهای زندگی درک و هضمشون به این راحتیا نیست که ما فکرشو میکنیم و با هیچ یک از این جملات یک خطیِ نخ نما جمع و جور نمیشن.
به نظرم مفاهیم عمیقی مثل جبر و اختیار و تقدیر و سرنوشت بخاطر این که مثل نقل و نبات تو دهن مردم داره میچرخه واقعا دارن اون معنای واقعیشون رو از دست میدن و لوث میشن. درنهایت هم تبدیل به یه بازی ذهنی بیمزه میشن و تهش یه حرفی زده میشه، برای این که صرفا زده بشه و هیچ نتیجهی خاصی هم ازش درنمیاد.
حدیث ملاحسینی
با اصرار و سماجت تمام میخوام امیدوار باشم. چون امیدواری همان مبارزهس، در شرایطی که همه چیز و همه کس در جهت فروپاشی روحی و روانی ما داره کار میکنه. نیروی زندگی از همه چیز قویتره و به قول فروغ: "سبز خواهم شد، میدانم، میدانم، میدانم..."
عکس رو چندی پیش گرفتم و دوستش دارم، چون تصویری از شرایط ایران رو درش دیدم.
بازنشر با ذکر منبع باعث خوشحالیه.
حدیث ملاحسینی
دیشب داشتم با دوستی که یه آقای ۴۱ سالهی مجرده گپ میزدم. تو صحبتامون به یکی از دوستانش اشاره کرد که همسن خودشه و یه پسر ۲۰ ساله داره و این که به گفتهی خود اون شخص پدرش درومده و دهنش صاف شده تا این بچه رو بزرگ کرده. ۲۱ ساله بوده که این بچه متولد شده، دانشجو بوده و همزمان پیک موتوری هم بوده تا بتونه مخارجش رو تأمین کنه.
یه آن دلم درخشید، به دوستم گفتم که چقدر این آدم زحمت کشیده و چه زحمتِ قشنگ و دلنشینی کشیده... گفت شوق جوونی بوده دیگه.
با خودم فکر کردم که میشه «شوق جوونی» رو فراتر از موفقیت فردی و آسایش و خوشگذرونی خودخواهانه دید. میشه که «پیشرفت» رو فقط تلاش برای رسیدن به خواستههای شخصی و بهتر کردن موقعیت و جایگاه خود ندید. میشه که برای عشق به دیگری و برای رفاه حال اونها، بدون هیچ منتی، هر روز دوید و دوید. میشه که کوشش کرد برای ساختن یه زندگی خانوادگی، بجای این که توی رویاهای خودمحورانه و خودبینانه سیر کرد و از عالم و آدم طلبکار بود که چرا زندگی واقعی شبیه این رویاها نیست. میشه که راحتطلب و عافیتطلب نبود و در عوض برای دیگری و برای دوست داشتن خطر کرد و گذشت کرد.
آره... این جملهی «خوب درس بخون و خوب کار کن تا برای خودت یه کسی بشی» خیلی درست و انگیزشیه و یه خودباوری قشنگی توشه. اما بعد از این که سالهای سال فقط و فقط خودت رو در همه چیز در نظر گرفتی و به یه سری لذتها و اهدافی هم که خودت میخواستی دست پیدا کردی، اون بُت بزرگی که از خودت ساخته بودی یک دفعه مثل یه بمب ساعتی منفجر میشه... و صادقانه بگم که متأسفانه یکی از کثافتترین حالتهای زندگیت رو میتونی تجربه کنی.
چندی قبل هم باز با دوست دیگری گپ میزدم و بهش گفتم چرا خودم و برخی از دوستانم که رفاه داریم، پامون به اونور آب میرسه، هر نوع تفریح و سرگرمیای که باب میلمون باشه میتونیم داشته باشیم و علایق و اهدافی داریم که براش تلاش میکنیم، اما یه احساس تُهی بودن و پوچی آزاردهنده به دفعات زیاد سراغمون میاد؟ چرا واقعا؟
جواب رو خودم داشتم و گفتم شاید چون چیزی به دیگری نمیبخشیم یا «کم» میبخشیم. گفت آره، حرف درستیه، چیزی به دیگری نمیبخشیم...
حدیث ملاحسینی
بیزارم از این واژه... آخ... کاش میتونستم تک تک آدمهایی که در طول تاریخ و در همه جای دنیا تحت عنوان "قانون" و به اسم "اجرای عدالت" جونشون گرفته شد رو دوباره زنده کنم... زندشون کنم و بهشون بگم که دیگه توی هیچ کشوری چنین سرنوشت دهشتناکی در انتظارشون نیست. چوبههای دار رو فقط میشه از پشت شیشهی موزهها دید و سلولهای انفرادی برای همیشه درشون پلمپ شده.
به راستی که تو... تو... تو کیستی؟ که او را به نیستی میفرستی؟؟؟؟ کیستی؟؟؟
حدیث ملاحسینی
معانی و مصادیق آزادی و این که منظور از آزادی واقعا چیه یه بحث خیلی قدیمیه و داستانیه که سر دراز دارد و همیشه هم موضوع دعوا و مرافعه بوده.
الان این وقت شب نمیخوام دربارهی این مسئله صحبت کنم. فقط میخوام درمورد یکی از مصادیق محدودیت یا همون نقض آزادی صحبت کنم.
این که یک نفر رو به این خاطر که دوستش داریم و نگرانشیم، نذاریم اون کاریو که دوست داره انجام بده یکی از مصادیق محدودیت و نقض آزادیه.
به عنوان مثال اگر زنی رو از فتح قلهی یه کوه نهی کنیم به این دلیل که شوهر و بچه داره و طبیعتا عزیز اونهاس و نگرانیم که بلایی سرش بیاد، یه جور اعمال محدودیته.
این مسئله البته جنسیتی نیست و بخاطر دارم که دو سال پیش یک آقای جوانی در حین کوهنوردی زیر بهمن گیر کرد و فوت شد. میگفتند انسان خوب و استاد نمونهای بود. متاهل بود و یه پسر کوچک داشت و همسرش هم دختری رو باردار بود. به نظرم فقط عاشقان در کوه میمیرن و گویا مرگش هم مثل زندگیش الگو بود.
این که اطرافیانش چه دیدگاهی دربارهی مرگش دارند رو من در جریان نیستم، اما قطعا عدهای بر این باورن که چرا کسی که زن و بچه داره باید چنین ریسکی رو بکنه؟ حرفی که میتونه از جهاتی درست و به حق باشه، اما حرف درست و به حق همیشه آزادی بخش نیست. چنین دیدگاهی خیلی دست و پا گیره و عینِ محدودیته.
چرا خودِ من از تجربهی برخی موقعیتها و کارهای پر ریسک، هیجانی و تابوشکنانه خودم رو منع کردم؟ به این دلیل که خانوادم نگرانم بودن و این نگرانشون از دوست داشتنشون میاد. شاید زیبا به نظر بیاد، اما یه جور اعمال محدودیت و نقض آزادیه.
تمام
حدیث ملاحسینی