چند روزه که این بیت از حافظ رو خیلی زمزمه میکنم و با معنا و مفهومش توی ذهنم عشق بازی میکنم:
گر سنگ از این حدیث بنالد عجب مدار/ صاحبدلان حکایت دل خوش ادا کنند
حدیث ملاحسینی
چند روزه که این بیت از حافظ رو خیلی زمزمه میکنم و با معنا و مفهومش توی ذهنم عشق بازی میکنم:
گر سنگ از این حدیث بنالد عجب مدار/ صاحبدلان حکایت دل خوش ادا کنند
حدیث ملاحسینی
این شعار رو خیلی میشنویم که قدر الآن و لحظهای که داری توش زندگی میکنی رو بدون. شعار منطقی و درستیه، اما اگر بخوام صادق باشم، هیچکس نیست که این شعار منطقی و درست رو در عمل قبول کنه و اجراش کنه.
واقعیت اینه که همیشه قبلاً یا بعداً خوبه، هیچوقت الآن خوب نیست.
زمان حال همیشه مظلومه. همیشه در معرض نقدهای وحشیانه و ناسپاسیهای بیرحمانهی ماست. زمان حال فقط باید سپری بشه و زودتر شَرش کنده شه تا جاش رو به اون آیندهی نورانی و گل و بلبل بده. هیچوقت نمیشه قدر زمان حال و الآن رو دونست؛ چون ما هممون امیدواریم، حالا کم یا زیاد، به درست یا به غلط، در هر صورت امیدواریم و هیچکس نمیتونه ادعا کنه که ناامیدِ مطلقه. همین عنصر امیدواریه که زمان حال رو ذلیل و ناقص و آینده رو در نظرمون عزیز و بیعیب و نقص جلوه میده و به ما کمک میکنه که این زمان حال کذایی رو به امید اون آیندهی والا تحمل کنیم.
ما آدما خاطره باز و نوستالژی پرست هم هستیم. سیاهیها و تلخیهای گذشته رو تحریف میکنیم و از این کار غیرعقلانی هم لذت میبریم و کیفور میشیم. اصرار داریم که در گذشته همه چیز ایدهآل بوده و چیزی جز خوشی مطلق نبوده.
بله، این وسط فقط زمان حال هست که بین اون گذشتهی دلپذیر و آیندهی آرمانی حبس شده و هر لحظه داره زیر پای هممون له میشه و فحش میخوره.
حدیث ملاحسینی
چیز عجیبی نیست که در این اوضاع آدم احساس کنه که همه جوره به بنبست رسیده و هیچ راه گریز و امیدی هم نیست. دور از انتظار نیست که خیلی اوقات همه چیز در نظر آدم تیره و تار بشه و با یک ذهن مشوش تنها بمونه، که در چنین شرایطی به هر جان کندنی که شده باید اون ذهن آشفته رو آروم کنه. سه روز پیش بود که این احساس در من به اوج خودش رسیده بود و وسط کلنجار رفتن با خودم بودم که دیدم دوستی زنگ زد. مدتی بود که ازش خبر نداشتم و تماسش کاملا بجا و به موقع بود. مثل همیشه امیدبخش و همدلانه حرف زد و سراغ کارهایی که در حال انجامش هستم رو گرفت و بهم توصیه کرد که قوی و صبور باشم. ازش پرسیدم که یعنی میشه کاری که شروع کردم به ثمر برسه و به نتیجهی دلخواهم برسم؟ گفت چرا نشه؟ حتما میشه، شک نکن. بهم گوشزد کرد که نگران اون مسئله هم نباشم و صددرصد به بهترین شکل درست میشه. گاهی آدم به این نیاز داره که فقط یکی بهش بگه «میشه، نگران نباش». هیچکس نمیتونه تصور کنه که تماس اون دوست در اون لحظه چقدر برای من التیام بخش بود و چقدر قشنگ که در درستترین زمان ممکن اتفاق افتاد. انگار نیرویی نمیخواد که من هیچوقت احساس کنم همه چیز تموم شده و این نیرو در اشکال متفاوت و در موقعیتهای مختلف، خودش رو نشون میده و دستم رو میگیره و با پختگی و متانت تمام من رو از اون بنبست دور میکنه. فریادرس هرجا که باشه بلاخره خودش رو نشون میده، در هر شکل و قالبی.
دیروز تولد یکی از عزیزانم بود که وارد هفت سالگیش شد و همونطور که دوست داشت جشن تولدش رو با حضور دوستان مدرسهش براش برگزار کردیم. فردا هم مهمون داریم و تعدادشون هم نسبتا زیاده و برای همین امروز مفصل آشپزی کردم و از لحظه لحظهی مخلوط کردن، میزان کردن و پختن مواد اولیه لذت بردم. دو روزه که خوشبختانه حالم خوبه و دارم تغییرات بیسابقهای رو در درونم میبینم. راستش هیچوقت تابحال انقدر از بودن توی جمع و مهمونی احساس آسودگی نکردم و هیچوقت هم تا به امروز آدما در نظرم انقدر عزیز و دوست داشتنی نبودن. این احساس جالب رو دارم که همه در قلبم جا دارن و من باید قدر تکتکشون رو بدونم و تا میتونم در کنارشون باشم. مجموعه اتفاقات اجتماعی، سیاسی و فردی در این مدت اخیر من رو خیلی دگرخواه کرده و مدام به خودم میگم مگه ما آدما جز همدیگه چه کسی رو داریم؟
حدیث ملاحسینی
برای افراد متأهلی که با حالتی حسرت گونه به من و هر مجرد دیگهای میگن "وای... قدر مجردیتون رو بدونید" آرزوی طلاق و جدایی میکنم.
پ.ن: چهلمین مطلب وبلاگ.
حدیث ملاحسینی
شاید یکی از دلایل مهم نهی کردن و ممنوع دونستن خودکشی اینه تو درواقع با کشتن خودت خیانت میکنی به اون روزهای خوب و روشنی که بعداً قراره بیان.
حدیث ملاحسینی
برادرم و همتایش هیچکدام علاقهای به بچهدار شدن ندارند. خوشبختانه خانوادهی من از آن دست خانوادهها نیست که ازدواج و بچهدار شدن و... رو به دیگران تحمیل کنن و در آرزو و حسرت این چیزها بشینن و زندگی رو فقط از دریچهی این مقولات نگاه کنن. حتی گاهی در قالب جملات معترضه، مادر و پدر شدن رو یک مخمصه و گرفتاری بیپایان قلمداد میکنن.
اما نکتهی جالب اینجاست که وقتی از بیعلاقگی برادرم نسبت به بچه صحبت میشه، این وسط کسانی پیدا میشن که با یک حالت تعجبِ آمیخته به سرزنش و کمی هم ژست همه چیز دانی، میگن که "نه! حتما پشیمون میشه و نظرش عوض میشه".
سوال من اینجاست که چرا بچه خواستن امری طبیعی و مقبوله، درحالی که بچه نخواستن یه جور انحراف فکری و احساسیه که بعدا انسان از این کجروی ابراز ندامت میکنه و به راه راستِ تولید مثل قدم میگذاره؟؟ چرا هیچ موقع از کسانی صحبت نمیشه که از بچهدار شدن چندان خشنود و خرسند نیستن و اگر به عقب برمیگشتن هرگز چنین کاری رو نمیکردن؟؟ چرا این جملهی "نه! حتما پشیمون میشه و نظرش عوض میشه" رو در جواب کسانی که قصد بچهدار شدن دارن به کار نمیبرن؟؟
بدیهیه که اگر بخوایم به دید درست و واقعبینانهای نسبت به یه پدیده دست پیدا کنیم باید به همهی نظرات و روایتها گوش کنیم و صرفا محو نوحهخوانی زنانی که در آرزوی مادری به سر میبرن نشیم و اینطور برداشت کنیم که حتما و قطعا بچهدار شدن آرزوی هر انسانیه.
نظر شخصی خودم اینه که پشیمانی از بچهدار شدن به مراتب دهشتناکتر از حسرت نداشتنشه. بچهدار شدن میتونه برای یکی موهبت باشه و برای دیگری مصیبت. همه قرار نیست در حسرت و آرزوی یک چیز باشن و باید برای تفاوتها احترام قائل شد.
حدیث ملاحسینی
حدود یک هفتهس که گلو درد خفیفی دارم و تلاش کردم با قرص سرماخوردگی، بُخور آبجوش و بنا به توصیهی برخی دوستان، نوشیدن آرام آرام مایعات گرم از تشدیدش جلوگیری کنم. اما این تلاشها و اقدامات افاقه نکرد و درنهایت امروز در دام یک گلودرد خانمانسوز افتادم.
ناگفته نماند که صبح وقت لیزر داشتم و اتاق لیزر، درحالی که منِ بینوا چیزی بر تن نداشتم، برای خودش زمهریری بود. لحظهای حس کردم که نیازی به دستگاه لیزر نیست، بلکه همین سرما کافیه برای این که هرچی موی زائد هست رو از ریشه خشک کنه.
گویا پیشروی گلودرد و سرماخوردگی امریست گریزناپذیر و همهی اقدامات برای مهار زودهنگام و تسکینش محکوم شکسته.
حدیث ملاحسینی
زبان بدن و ژست برخی از چهرههای سیاسی رو در بعضی عکسها و ویدئوها خیلی زیاد میپسندم.
هر آدم سیگاریای و هر سیگار کشیدنی از نظرم جذاب نیست؛ ای بسا بیشتر سیگار کشیدنها برام یا نامطبوع هستن یا هیچ حسی رو در من ایجاد نمیکنن. اما اون عکس معروف آیت الله طالقانی با یه سیگار توی دستش و لحظهی سیگار روشن کردنش در یک ویدئو که مربوط به یکی از رخدادهای اوایل انقلاب بود برای من بینهایت جذاب و کاریزماتیکه. اصلا باید به این آدم گفت که شما فقط سیگار بکش و منم فقط میشینم و محو تماشای شما میشم!
یه صحنه بود که فکر کنم مربوط به دیدار اعضای ناتو بود. بوریس جانسون نشسته بود و داشت یه چیزی مینوشت و کاملا توی حال خودش بود که اردوغان از در وارد شد و دست گذاشت روی شونهش. یه آن انگار جانسون جا خورد و بعد شروع کردن به سلام و احوال پرسی و دست دادن. اون لحظه اردوغان بینظیر بود، اون حس قدرت، اعتماد به نفس و برتری رو با همین یه حرکت کوچیکش به قشنگترین شکل نشون داد؛ اونم در برابر آدم سطح پایینی مثل جانسون. عالی بود و اردوغان در اون صحنه بس ناجوانمردانه جذاب بود.
توی یه ویدئو بود که دوتا خبرنگار ژاپنی میخواستن با پوتین مصاحبه کنن و پوتین اول با یه سگی که قبلا ژاپنیا بهش هدیه داده بودن وارد شد و باهاشون خوش و بش کرد. بعد که نشستن خبرنگارا با احترام از پوتین تشکر کردن که این مصاحبه رو پذیرفته و خوشحالن که میبینن این سگ حال و احوالش خوبه. نحوهی نشستن خبرنگارا خیلی مودبانه بود، درحالی که پوتین راحتتر نشسته بود و درمقابل جملات مهربانانه و مودبانهی اونها یه لبخند مختصری تحویل میداد و کوتاه جواب میداد. این ژست پوتین اون لحظه اینطور القا میکرد که یه آدم فوقالعاده مقتدر و در عین حال به دور از دسترسیه که خیلی لطف کرده که این دو نفر رو در محضر خودش پذیرفته. خوشم اومد... این هم بسی جذاب بود.
و در آخر، چند مصاحبه از محمدرضا شاه پهلوی هست که در اواخر سلطنتش انجام شده و به رغم حال نامساعد جسمی و روحیش، با عزت نفس و شق و رق نشسته و خیلی سنجیده و به دور از احساسات خام جواب خبرنگار رو میده. تُن صدا و انگلیسی حرف زدنش با متانته؛ انگار که قبول کرده همه چیز تموم شده و باید به زودی از ایران بره و با همهی این احوالات نمیخواد که در این لحظه کسی یا کسانی رو ملامت کنه. یه پختگی خاصی از خودش ارائه داد که از نظر من جذاب بود.
پ.ن مهم: جذابیتِ «لحظهای و آنی» این چهرهها در یک صحنه به این معنا نیست که من شخصیت کلی، ایدئولوژی و سیاستهای این افراد رو میپسندم و بهشون تعلق خاطر دارم. تعریف و تمجید از زبان بدن به معنی طرفداری از اون اشخاص نیست و بنده هوادار و دلباختهی هیچ یک از افراد فوق نیستم.
حدیث ملاحسینی
تا قبل از ۲۵ سالگی میگفتم چقدر خوبه که آدم از صبح تا نصف شب بیرون باشه و پدر و مادر و هیچ احد الناس دیگهای به آدم زنگ نزنن و هیچ سراغی نگیرن. این یعنی عین آزادی و خوشبختی و نبود مزاحمی که بخواد محدودت کنه. ولی الان با ۳۰ سال سن، وقتی بیرونم و پدر و مادرم باهام تماس میگیرن و جویای احوالم میشن، اول احساس خوشبختی میکنم که توی زندگیم دارمشون و بعد احساس خوشحالی میکنم که برای دو نفر انقد عزیز هستم و از همه مهمتر، احساس امنیت و آرامش میکنم که به خانوادهای تعلق دارم.
سِیر جالبیه، خیلی جالب... که یک زمانی بیتماسی رو یه امتیاز عالی قلمداد کنی و در زمانی دیگه تماس رو یه موهبت بینظیر بدونی.
الان بیتماسی رو معادل این میدونم که برای هیچکس مهم نیستی و اصلا برای کسی اهمیت نداره که کجا هستی و چی کار میکنی و این غمانگیزه. حتی اگرم یه جور آزادی و عدم محدودیت رو با خودش به همراه بیاره ولی یه آزادی غمانگیزه بیشک.
فکر نمیکردم یه زمانی این حد از جابجایی مفاهیم و ارزشها برام اتفاق بیفته. راست میگن که بعضیا با بالا رفتن سنشون بیشتر به اصل خودشون برمیگردن و محافظهکار میشن.
حدیث ملاحسینی
هیچوقت مدرسه رو دوست نداشتم... هیچوقت. فقط از دوم دبیرستان به بعد که انتخاب رشته کردم و وارد رشته مورد علاقهم شدم بهش عادت کردم و هر از گاهی روزها و لحظات خوبی رو تجربه میکردم. اما در کل همچنان مدرسه برام مطبوع نبود و هرگز آرزو نکردم که به دوران دانشآموزیم برگردم؛ هرچند که آزار و اذیتی در میون نبود و این من بودم که ساختار و سیستم مدرسه رو نمیپسندیدم. در مواقع امتحان استرس و تشویشم دو چندان بود... استرس و تشویشی که تا به امروز همراه منه و در خواب و رویا مدام خودشو به رخ من میکشه.
من خواب مدرسه و امتحان رو خیلی خیلی زیاد میبینم و به قدری این مسئله من رو پریشون و ناراحت میکنه که گاهی توی خواب به خودم نهیب میزنم که حرص نخور، اینا همش خیاله، چشماتو باز کن، باز کن چشماتو... به محض این که بیدار شی میبینی که همش الکی بوده و تو الان دیگه بچه مدرسهای نیستی. گاهی که چشم باز میکنم هنوز گیجم و تمام مقاطع تحصیلیم رو از اول دبستان تا آخر کارشناسی ارشد مرور میکنم تا ببینم الان کجا و در چه مقطعی هستم. لحظاتی طول میکشه تا یادم بیاد تمامی این مراحل رو پشت سر گذاشتم و هیچ امتحان خاصی هم پیشِ رو ندارم خوشبختانه.
خوابی که میبینم، بیشتر به این شکله که یه درسی رو در طول سال اصلا سر کلاسش نرفتم یا این که تک و توک جلساتی رو حاضر بودم و حالا که آخر ساله و امتحانات نهایی داره شروع میشه، باید امتحان این درس رو که هیچی هم ازش نمیدونم و بلد نیستم بدم.
گاهی هم داستان اینطوریه که من سال آخر هستم و قراره دیپلم بگیرم، همهی درسا رو پاس کردم و قبول شدم و تنها مانعم برای گرفتن مدرکم یه درسیه که اصلا نمیدونستم گذروندنش الزامی بوده و باز هم مثل سناریوی قبلی، هیچی ازش بلد نیستم و مثل مرغ سر کنده دارم توی مدرسه دور خودم میچرخم.
حالت سومی هم هست و اونم اینه که من توی خواب میدونم که دیگه دانشآموز نیستم، اما مجبورم که یه درسی از دوران دبیرستانم رو به دلایل نامعلومی امتحان بدم و من مدام از خودم میپرسم که چرا؟ آخه چرا؟ من که این درس رو سالها پیش پاس کردم، داستان چیه؟ من که بعد این همه سال چیزی از اون درس یادم نیست که بخوام امتحان بدم.
اضطراب این خوابا به طرز فجیعی برام واقعی و ملموسه و جالبه بگم که پدرم و عَموم هم دقیقا همین خواب رو خیلی زیاد میبینن. گویا خوابها و رویاها هم میتونن به ارث برسن و این در نوع خودش جذابه.
حدیث ملاحسینی