وقتی این همه بلایای طبیعی و انسانی در کشورم و همسایگیام در حال رخ دادنه، بزرگترین حسرتم اینه که کاش میشد دست تنها کاری کرد...
حدیث ملاحسینی
وقتی این همه بلایای طبیعی و انسانی در کشورم و همسایگیام در حال رخ دادنه، بزرگترین حسرتم اینه که کاش میشد دست تنها کاری کرد...
حدیث ملاحسینی
درد در یک قسمت از خاورمیانه متمرکز نیست، بلکه شبیه اون دسته از دردهای جسمانیه که مثل مار در همه جای بدن میپیچن و آدم رو به ستوه میارن. اینجور دردها فقط برای لحظاتی در یک ناحیه ثابت میشن و درست در همون لحظاته که آدم در اوج مشقّت امیدوار میشه، چرا که گمان میکنه منشأ درد رو پیدا کرده و میتونه برای علاجش دست به کار بشه. اما شوربختانه این دردها دوباره با سرعت زیاد حرکت میکنن و به جای دیگری حملهور میشن و همهی آن خوش خیالیها برای علاج اون دردهای بیدرمان نقش بر آب میشن.
واقعیت اینه که در خاورمیانه دردها از ملتها خیلی جلوترن. سرچشمههای دردها هم از خودِ دردها دردناکترن.
حدیث ملاحسینی
قدم گذاشتن در طهران قدیم و دیدن بناهای تاریخی برای من ملغمهای از حس حسرت و امیدواری رو به ارمغان میاره. حسرتِ این که یک زمانی کل طهران همین بافت رو داشته و این پول پرستی مشمئزکننده و دیدگاه منفعتطلبانهی عدهای بود که باعث شد تعداد قابل توجهی از این بناهای اصیل از بین بره و در عوض ساختمونهایی که احتمالاً فقط سود اقتصادی بیشتری دارن ساخته بشه. بیزارم از این نگاه ماشینی و کارکردی که همهی زیباییها رو فدای خودش میکنه. اما ناگفته نماند که در عین حال امیدوار هم میشم، چون میبینم چیزهایی از اون گذشته باقی مونده و با وجود همهی ناملایمات و دردها، شهر هنوز اون قشنگیای خاک خورده و فراموش شدهش رو داره.
چند روز پیش رفتم کلیسای گریگور مقدس و موزه آرداک مانوکیان. حیاط کلیسا بزرگ نبود، اما خیلی چیزا رو به سادهترین و باصفاترین حالت ممکن درون خودش جا داده بود. قبر سفید رنگ اسقُفی که خیلی باوقار آرامیده بود، مجسمهی حضرت مریم که یه حوضچه جلوش بود و نماد یادبود نسل کشی ارامنه که همهی اینها مجموعهی کوچیکی از سمبلهای دینی، فرهنگی و تاریخی مسیحیان ایران رو تشکیل داده بود. یه قسمت از دیوار حیاط هم بود که مردم روی کاشی و تخته چوب و... جملاتی نوشته بودن که از مریم مقدس بخاطر برآورده شدن حاجاتشون صمیمانه تشکر کرده بودن. لحظهای حواسم رفت به خونهای که دیوار به دیوار کلیسا بود و دلم خواست که جای ساکنین اونجا بودم و چنین منظرهی چشمنواز و دلانگیزی رو هر روز میدیدم و قول میدادم که هیچوقت چنین چشم اندازی برام عادی نشه. به راستی که ادیان و مظاهر دینی اگه در خلوت به کار خودشون ادامه بدن چقدر میتونن قابل احترام و دوست داشتنی باشن.
وقتی رفتم داخل کلیسا، مثل هر زمانی که وارد یه مکان مقدس میشم، خواستهها و آرزوهام رو مرور کردم. همیشه شکوه و هیبت اینجور مکانها منو میگیره و به یک باره همهی اون به اصطلاح حاجتها در نظرم هی کوچیک و کوچیکتر میشن تا در نهایت تبدیل به یه سری امیال پیش پا افتاده، سطحی و گذرا میشن. به هرچی که فکر میکردم با خودم میگفتم نه، نه... این هیچی نیست، این خیلی خواستهی دم دستی و کمیه. آخر نمیدونستم برای چه چیزی دعا کنم. تنها چیزی که به نظرم اومد این بود که من تحمل یه سری مصائب رو واقعاً ندارم و از ته دلم خواستم اون رنجهایی که خارج از توان و ظرفیتمه همیشه ازم دور باشه.
بعد از دیدن موزه، شوقم چند برابر شد و یک بار دیگه پیروزمندانه به خودم یادآوری کردم که به رغم زورآزمایی عدهای، کشور من یه کشور متکثّره و هیچکس نمیتونه با گنده گویی این زیبایی ناب رو ازش بگیره.
در آخر یکی از همسفران تور سر صحبت رو با من باز کرد و باهم مسیر سنگ فرش شدهی خیابون سی تیر رو طی کردیم و وارد یکی از کافهها شدیم. از اون دست برخوردها و مکالمات آشنا و مطبوع بود؛ از اونایی که بعد از مدتها احساس غریبی و جدا افتادگی به آدم انرژی و نیروی جدیدی تزریق میکنه. بعد از این معاشرت با کیفیت با یه خستگی خوبی راهی خونه شدم.
زندگی هم گاهی اون روی خوبش رو به آدم نشون میده.
کلیسای گریگور مقدس
حیاط کلیسای گریگور مقدس- مزار اسقف
حیاط کلیسای گریگور مقدس- دیوار حاجات
کلیسای مریم مقدس
موزه اسقف آرداک مانوکیان
پ.ن: با تشکر از «سفرنویس» بابت این تور یک روزهی خوب.
حدیث ملاحسینی
دیروز عصر از دم خونه تا قسمتی از خیابون شریعتی رو پیادهروی کردم. هوا تمیز و ابری بود و از اون آلودگی کم شده بود. همون ابتدای راه دختری از کنارم رد شد و ترکیب رنگ لباسش توجهم رو جلب کرد. یه کاپشن سبز ارتشی پوشیده بود و شلوار گرمکن نارنجی کمرنگ، به همراه شال سبز سدری ساده و یه جفت کتانی سفید که در اثر پیادرویهای مداوم کمی رنگش به خاکستری میزد. ترکیب زنده و شادی نبود، اما برای من مطبوع بود؛ چون یه جور توازن و هماهنگی رو به دور از هرگونه پیچیدگی و زرق و برق به نمایش میگذاشت. از تیپ لباس پوشیدنش حدس زدم که به احتمال زیاد صرفاً برای پیادهروی اومده و هدف و مقصد خاصی رو در ذهن نداره. قسمتی از راه رو هم مسیر بودیم و همونطور که قدم میزدم با خودم فکر کردم که یعنی این دختر هم از یه خلأ و فقدانی رنج میبره؟ این روزها منتظر کسی یا اتفاق خاصیه؟ کسی رو دوست داره؟ یا به دنبال اینه که کسی رو برای دوست داشتن پیدا کنه؟ همه چیز براش رو به راهه و احوالاتش خوبه؟ یا این که اصلاً به این قصد اومده پیادروی که تلاطم فکریش کمی بخوابه؟ این همراهی ناخواسته تا زمانی ادامه داشت که توی یه کوچهای که انتهاش پارک بود پیچید و من هم چون فقط میخواستم پیادهروی کنم وارد کوچه شدم تا یه دوری هم توی پارک بزنم. دیگه دختر رو ندیدم، شاید وارد یکی از خونههای خیابونِ مجاور پارک شد. توی پارک تعدادی سگ به همراه صاحبانشون اومده بودن و وقتی باهم مواجه میشدن واقواق میکردن و برای هم شاخ و شونه میکشیدن. از تماشا کردن و ناز و نوازششون روحم تازه شد.
تصمیم گرفتم سری به کافهای بزنم که چند سال پیش دو سه باری رفته بودم، هرچند که اون کافهی قبلی مدتها بود که جمع شده بود و جاش یه کافهی جدیدی اومده بود که کنجکاو بودم برم ببینم چطوره. تا پشت درش رفتم و کارکنان اونجا جوری نگاهم کردن که انگار منتظر یه مشتری بودن و خودشون رو آماده کردن برای خوشامدگویی. دیدم بساط قلیون هست، وارد نشدم و بلافاصله برگشتم و به پیادهروی ادامه دادم. رسیدم نزدیکای مغازهای که لوازم حیوانات خانگی میفروشه. امیدوار بودم اون گربهی سفید رنگِ نژاد پرشین که گاهی پشت ویترین مغازه لَم میده حضور داشته باشه که خوشبختانه حضور داشت و از قضا یه گربهی خیابونی هم بیرون مغازه نشسته بود و از پشت شیشه نگاهش میکرد. صحنهی دوست داشتنیای بود و یه تضاد جالبی در یک قاب شکل گرفته بود. اون گربهی خونگیِ نژاد پرشین که خیلی هم خوشنشین و نازپرورده بود، فاصلهش با اون گربهی ولگردِ کثیف فقط یه شیشهی نازک بود. برام جالب بود بدونم که این دو گربه به نوبهی خودشون در اون لحظه متوجه مفهومی مثل اختلاف طبقاتی شده بودن؟! حالا شایدم گربهی پرشین به آزادیهای خیابانی اون یکی گربه حسرت میخورد. رفتم داخل مغازه و گربه رو بغل کردم و چلوندم. ابراز علاقهم کمی ناشیانهس نسبت به گربهها و دست خودم نیست. زیادی دوستشون دارم.
خیابون شریعتی برای من پر از داستان و روایته، پر از خاطره. سالهای ۹۰- ۸۹ که ۱۹- ۱۸ ساله بودم، از دانشکده علوم اجتماعی همین مسیر رو تا خونه طی میکردم و به مغازههای لوستر فروشی و مبلمانهای لوکس با دقت نگاه میکردم. تلفیق بازیگوشانهی نورها و رنگهای مختلف فضای شیک و دلپسندی رو ایجاد میکرد و اینطور القا میشد که زندگی، نشاط و تحرک هنوز هست. این برای من دلداری قشنگی بود، اونم بعد از دردهای سال ۸۸ که یه جورایی امیدواریِ نوجوانانهم فضای سنگین حاکم رو کمی برام تلطیف میکرد. امسال، سال ۱۴۰۱، به رسم همون سالها به ویترین همون مغازهها خیره شدم و تلاش کردم که همهی اون نورها و رنگها رو یک جا ببلعم تا برای لحظاتی هم که شده احساس سبکبالی بکنم. ولی واقعیت اینه که بعد از ۱۲ سال مسائل رو خیلی چند جانبهتر میبینم که طبعاً باید راه حلهای چند جانبهای هم براش در نظر گرفته بشه که بیشک چالش برانگیزه. با همهی این احوال، تمایل داشتم که گزیری بزنم به اون روزایی که این درخششها تاثیر بیشتری روم داشت.
در راه برگشت برای خودم یه شاخه گل رز صورتی گرفتم و یه لاک ناخن صورتی خیلی خیلی کمرنگ. میخواستم زنانگیم رو به خودم یادآوری کنم و ارج بِنَهَم. در آخر هم مقداری چیز کیک گرفتم و رفتم خونه. به احتمال زیاد زندگی میتونه همین باشه.
عکسی از دو گربهی توصیف شده در متن
حدیث ملاحسینی
چند روزه که این بیت از حافظ رو خیلی زمزمه میکنم و با معنا و مفهومش توی ذهنم عشق بازی میکنم:
گر سنگ از این حدیث بنالد عجب مدار/ صاحبدلان حکایت دل خوش ادا کنند
حدیث ملاحسینی
این شعار رو خیلی میشنویم که قدر الآن و لحظهای که داری توش زندگی میکنی رو بدون. شعار منطقی و درستیه، اما اگر بخوام صادق باشم، هیچکس نیست که این شعار منطقی و درست رو در عمل قبول کنه و اجراش کنه.
واقعیت اینه که همیشه قبلاً یا بعداً خوبه، هیچوقت الآن خوب نیست.
زمان حال همیشه مظلومه. همیشه در معرض نقدهای وحشیانه و ناسپاسیهای بیرحمانهی ماست. زمان حال فقط باید سپری بشه و زودتر شَرش کنده شه تا جاش رو به اون آیندهی نورانی و گل و بلبل بده. هیچوقت نمیشه قدر زمان حال و الآن رو دونست؛ چون ما هممون امیدواریم، حالا کم یا زیاد، به درست یا به غلط، در هر صورت امیدواریم و هیچکس نمیتونه ادعا کنه که ناامیدِ مطلقه. همین عنصر امیدواریه که زمان حال رو ذلیل و ناقص و آینده رو در نظرمون عزیز و بیعیب و نقص جلوه میده و به ما کمک میکنه که این زمان حال کذایی رو به امید اون آیندهی والا تحمل کنیم.
ما آدما خاطره باز و نوستالژی پرست هم هستیم. سیاهیها و تلخیهای گذشته رو تحریف میکنیم و از این کار غیرعقلانی هم لذت میبریم و کیفور میشیم. اصرار داریم که در گذشته همه چیز ایدهآل بوده و چیزی جز خوشی مطلق نبوده.
بله، این وسط فقط زمان حال هست که بین اون گذشتهی دلپذیر و آیندهی آرمانی حبس شده و هر لحظه داره زیر پای هممون له میشه و فحش میخوره.
حدیث ملاحسینی
چیز عجیبی نیست که در این اوضاع آدم احساس کنه که همه جوره به بنبست رسیده و هیچ راه گریز و امیدی هم نیست. دور از انتظار نیست که خیلی اوقات همه چیز در نظر آدم تیره و تار بشه و با یک ذهن مشوش تنها بمونه، که در چنین شرایطی به هر جان کندنی که شده باید اون ذهن آشفته رو آروم کنه. سه روز پیش بود که این احساس در من به اوج خودش رسیده بود و وسط کلنجار رفتن با خودم بودم که دیدم دوستی زنگ زد. مدتی بود که ازش خبر نداشتم و تماسش کاملا بجا و به موقع بود. مثل همیشه امیدبخش و همدلانه حرف زد و سراغ کارهایی که در حال انجامش هستم رو گرفت و بهم توصیه کرد که قوی و صبور باشم. ازش پرسیدم که یعنی میشه کاری که شروع کردم به ثمر برسه و به نتیجهی دلخواهم برسم؟ گفت چرا نشه؟ حتما میشه، شک نکن. بهم گوشزد کرد که نگران اون مسئله هم نباشم و صددرصد به بهترین شکل درست میشه. گاهی آدم به این نیاز داره که فقط یکی بهش بگه «میشه، نگران نباش». هیچکس نمیتونه تصور کنه که تماس اون دوست در اون لحظه چقدر برای من التیام بخش بود و چقدر قشنگ که در درستترین زمان ممکن اتفاق افتاد. انگار نیرویی نمیخواد که من هیچوقت احساس کنم همه چیز تموم شده و این نیرو در اشکال متفاوت و در موقعیتهای مختلف، خودش رو نشون میده و دستم رو میگیره و با پختگی و متانت تمام من رو از اون بنبست دور میکنه. فریادرس هرجا که باشه بلاخره خودش رو نشون میده، در هر شکل و قالبی.
دیروز تولد یکی از عزیزانم بود که وارد هفت سالگیش شد و همونطور که دوست داشت جشن تولدش رو با حضور دوستان مدرسهش براش برگزار کردیم. فردا هم مهمون داریم و تعدادشون هم نسبتا زیاده و برای همین امروز مفصل آشپزی کردم و از لحظه لحظهی مخلوط کردن، میزان کردن و پختن مواد اولیه لذت بردم. دو روزه که خوشبختانه حالم خوبه و دارم تغییرات بیسابقهای رو در درونم میبینم. راستش هیچوقت تابحال انقدر از بودن توی جمع و مهمونی احساس آسودگی نکردم و هیچوقت هم تا به امروز آدما در نظرم انقدر عزیز و دوست داشتنی نبودن. این احساس جالب رو دارم که همه در قلبم جا دارن و من باید قدر تکتکشون رو بدونم و تا میتونم در کنارشون باشم. مجموعه اتفاقات اجتماعی، سیاسی و فردی در این مدت اخیر من رو خیلی دگرخواه کرده و مدام به خودم میگم مگه ما آدما جز همدیگه چه کسی رو داریم؟
حدیث ملاحسینی
برای افراد متأهلی که با حالتی حسرت گونه به من و هر مجرد دیگهای میگن "وای... قدر مجردیتون رو بدونید" آرزوی طلاق و جدایی میکنم.
پ.ن: چهلمین مطلب وبلاگ.
حدیث ملاحسینی
شاید یکی از دلایل مهم نهی کردن و ممنوع دونستن خودکشی اینه تو درواقع با کشتن خودت خیانت میکنی به اون روزهای خوب و روشنی که بعداً قراره بیان.
حدیث ملاحسینی
برادرم و همتایش هیچکدام علاقهای به بچهدار شدن ندارند. خوشبختانه خانوادهی من از آن دست خانوادهها نیست که ازدواج و بچهدار شدن و... رو به دیگران تحمیل کنن و در آرزو و حسرت این چیزها بشینن و زندگی رو فقط از دریچهی این مقولات نگاه کنن. حتی گاهی در قالب جملات معترضه، مادر و پدر شدن رو یک مخمصه و گرفتاری بیپایان قلمداد میکنن.
اما نکتهی جالب اینجاست که وقتی از بیعلاقگی برادرم نسبت به بچه صحبت میشه، این وسط کسانی پیدا میشن که با یک حالت تعجبِ آمیخته به سرزنش و کمی هم ژست همه چیز دانی، میگن که "نه! حتما پشیمون میشه و نظرش عوض میشه".
سوال من اینجاست که چرا بچه خواستن امری طبیعی و مقبوله، درحالی که بچه نخواستن یه جور انحراف فکری و احساسیه که بعدا انسان از این کجروی ابراز ندامت میکنه و به راه راستِ تولید مثل قدم میگذاره؟؟ چرا هیچ موقع از کسانی صحبت نمیشه که از بچهدار شدن چندان خشنود و خرسند نیستن و اگر به عقب برمیگشتن هرگز چنین کاری رو نمیکردن؟؟ چرا این جملهی "نه! حتما پشیمون میشه و نظرش عوض میشه" رو در جواب کسانی که قصد بچهدار شدن دارن به کار نمیبرن؟؟
بدیهیه که اگر بخوایم به دید درست و واقعبینانهای نسبت به یه پدیده دست پیدا کنیم باید به همهی نظرات و روایتها گوش کنیم و صرفا محو نوحهخوانی زنانی که در آرزوی مادری به سر میبرن نشیم و اینطور برداشت کنیم که حتما و قطعا بچهدار شدن آرزوی هر انسانیه.
نظر شخصی خودم اینه که پشیمانی از بچهدار شدن به مراتب دهشتناکتر از حسرت نداشتنشه. بچهدار شدن میتونه برای یکی موهبت باشه و برای دیگری مصیبت. همه قرار نیست در حسرت و آرزوی یک چیز باشن و باید برای تفاوتها احترام قائل شد.
حدیث ملاحسینی