در دورهی نوجوانی وقتی فیلم ترسناک میدیدم و یا داستان وحشتناکی با مضمون ماوراءالطبیعه میشنیدم واقعاً تا مدتی تحت تأثیر بودم و از سایهی خودم هم میترسیدم. الان بدبختیها و تیره روزیهایی که بخاطر آدمها و بشریت داریم تحمل میکنیم به قدری زیاد شده که حسرت ترسهای معصومانهی اون دوران رو میخورم.
اون چه که ناشناخته و نادیدنیست دلهرهآور نیست؛ اون چه که پیش چشم توست و از جنس توست عامل بدبختیِ توست.
حدیث ملاحسینی
وقتی برای همراه شدن با یک دوست در یک سفر نیمروزه به دیزین قبلش از ایمنی جاده سؤال میکنی یعنی هنوز دلت برای این زندگی و زندگی کردن میتپه، هرچقدرم گاهی در سیاهی فرو بری و احساس کنی دیگه تعلقی نداری... پس بزن قدش دختر.
(خطاب به خودم)
حدیث ملاحسینی
باید همه چیز تغییر کند، این گریزناپذیر است.
اما باید با این رویکرد وارد فاز جدید شد که در آن موقعیت مطلوب هم چندان خبری نیست.
حدیث ملاحسینی
نیمه شب نزدیک میشه، صدای درختان بیش از صدای خود باران نشونهی یک بارش سبک رو داره. روی تختم و زیر پتوی پشمالویم خوابیدهام. هوای سرد بیرون که از دیوار و پنجره خودش رو به داخل تحمیل میکنه و گرمای زیر پتو رو یکجا روی تختم حس میکنم و از این تضاد کیفور میشم. هر چی شب جلوتر میره یک اضطرابی وجودم رو میگیره. ساعت ۲ نصف شب گوشی رو چک میکنم، ساعت ۳:۳۰ نصف شب دوباره نگاه میکنم، ساعت ۴ صبح همون کار عذابآور رو تکرار میکنم. اسم این حالت چیه؟شاید لازم باشه برای خوابیدن در آسودهترین مکان ممکن توام با سر زدن یک رفتار عذابآور یک واژهی جدیدی اختراع کرد. اما الان وقت فکر کردن به کمبود واژه نیست؛ با همین واژگان موجود یک فاجعه در آستانهی رقم خوردنه.
ساعت ۵ صبح گوشی رو نگاه میکنم و تیتر قرمز رو میبینم: «اعدام شد».
باید تکتک طنابهای دار رو در آغوش بگیرم و ببوسم، چرا که برادران ناشناختهی من رو به من شناسوندن.
حدیث ملاحسینی
دنیای متنوع و متکثری داریم،
هرکس از این دنیا خوشش نمیاد،
جمع کنه بره.
حدیث ملاحسینی
بیست سالم بود. توی کافه نشسته بودم روبروی آموزگارم. کمی با خودم درگیر بودم. بهش گفتم من زیاد با خودم فکر کردم، عشق و ازدواج دو مسیر جداگونه رو میرن. ازدواج صرفاً برای تولید مثله. چشماش درخشید، خندید و گفت آفریییین. از گفتهی من سر ذوق اومد، درحالی که این چیزیه که خیلیا قبلاً بهش رسیده بودن و حرفها درموردش زده بودن؛ حالا شاید چون توی اون سن این صحبت رو کردم براش جذاب بود.
گاهی فکر میکنم ازدواج از سر ترسه، ترس از تنها موندن، ترس از مرتکب شدن "گناه"، ترس از این که راهی رو که اکثریت میرن رو نری و جدا بیفتی، ترس از پذیرفته نشدن عشق نامتعارف، ترس از بلاتکلیفی و بی راه حلی و حتی ترس از آزادی.
حدیث ملاحسینی