آیا تنهایی همان خوره و شرّ آزاردهندهای نیست که فیلسوفان سعی در در بَزَک کردن آن دارند؟
حدیث ملاحسینی
آیا تنهایی همان خوره و شرّ آزاردهندهای نیست که فیلسوفان سعی در در بَزَک کردن آن دارند؟
حدیث ملاحسینی
ساعت ۴ بعد از ظهر است، اوایل مرداد ماه. هوا بیش از حد تحمل گرم است. ابروهایم پُر پُشت شده، اما احساس میکنم آرایشگاه شلوغ است و منِ کم حوصله تاب انتظار کشیدن در آن محیط را ندارم.
در این بین شیطنت کوچکی در درونم روشن میشود که دست مرا میگیرد و به آرایشگاه میکشاند. امشب با وجود مجازی بودن جلسه باید از نظر ظاهری قابل قبول باشم. علائم ذوقزدگی را در بدنم احساس میکنم؛ انقباض در گلو، حرکت کردن جسمی سیال در دلم و ورزیدگی عضلات صورت بخاطر لبخندهای غیرعلنی. این "شیطنت محرمانه" را ارج مینهم که مرا به حرکت درآورد و بخاطر آن تا شب حال خوشی خواهم داشت. بیش از این توضیحش نمیدهم، چون برای خودم است! پس میروم که دست در دست شیطنت محرمانهام بدوم و برقصم! 💋
حدیث ملاحسینی
اعتراف میکنم که تابحال هیچ ذهنیتی از تجربهی زیستهی کودکان کار نداشتم و بعد از خوندن این داستان، میفهمم که آنها دنیا را چگونه میبینند.
پایان داستان لو میرود
قهرمان داستان «لطیف» پسربچهی فقیری است که به همراه پدرش به امید یافتن کاری بهتر و درآمدی بیشتر راهی تهران شده است. در این کتاب او ۲۴ ساعت از زندگی خود را به عنوان کودکی که خانه و کاشانهای ندارد و از طبقهی محروم، نامرئی و بیصدای جامعه است، شرح میدهد. او با دوستانی که از کودکان همطبقهاش هستند در خیابانها و کوچههای کثیف و مملو از فقرِ جنوب شهر تهران پرسه میزند و هر از گاهی هم با قشر ثروتمند و برخوردار جامعه مواجههها و زد و خوردهایی دارد. به راستی، آیا همانها باعث و بانی بیچارگی امروز او و امثال او نیستند؟
و اما در محیطی که بسیار زشت و نامطبوع است، یک مغازهی اسباببازی فروشی همچون تکهای از بهشت در نظر لطیف ظاهر میشود و تخیل او را فعال میکند. او در بین اسباببازیهای رنگارنگ و متنوع، بیش از همه دلبستهی شتری است که آرزو دارد روزی آن را تصاحب کند. به همین ترتیب، قوهی تخیل و دلباختگی او تا حدی پیش میرود که یک شب در خواب میبیند که شتر پرواز کنان به سراغش آمده و او را با خود به محلههای اعیاننشین شهر میبرد؛ جایی ورای همهی ناداشتههایش، جایی که همه چیز درخشان است و نعمت فراوان. آنها نهایتاً در یک ویلای مجلل فرود میآیند که در آن به همراه حیوانات دیگر، جشن و سروری برپاست. لطیف در عالم رویا به یک مهمانیای دعوت شده است که برای لحظاتی هم که شده میتواند علاوه بر لذت دیداری، طعم خوراکیهای خوشمزه و خوش رنگ و لعاب را هم بچشد.
اما این خواب شیرین دیری نمیپاید و او به عالم بیداری و واقع پرتاب میشود و پای چرخ دستی پدرش، با دلی آکنده از غم غربت چشم باز میکند. دوباره همان خیابانها و کوچه پس کوچههای بدمنظر، همان دوستانی که همچون خودش با گرسنگی دست و پنجه نرم میکنند و روز و شب پی لقمه نانی هستند.
در پایان داستان، لطیف با چشم خویش میبیند که شتر محبوب و عزیزش را دختربچهای مرفه میخرد. او هرچقدر میجنگد تا جلودار این فاجعه بشود، بیشتر بر او آشکار میشود که شتر سهم او نیست و از آنِ فردیست که پول میپردازد و «دارا» است. دریغا از این واقعیت تلخ... و دریغا که او در مقابل این درد لال شده بود.
حدیث ملاحسینی
این متن رو سال ۹۷ در سفری که به ملبورن داشتم نوشتم. آن روزها در ایران یک فردی رو ظالمانه اعدام کرده بودند؛ که البته چیز غریبی نیست.
خاطرم هست زمانی که از این زندان- موزه دیدار کردم چشمم به یک تصویرسازی افتاد که در اون یک کشیش با صلیب در یک دستش و دعا در دست دیگرش داشت متهمی رو راهی چوبهی دار میکرد.
نمیدونم چرا به نظرم اومد که متهم اصلی در اون تصویرسازی کشیش بود.
***
موزهی امروز، زندان دیروز.
داستان مجرمان محکوم به اعدام در این زندان مرور شده بود و چیزی که در سرگذشت برخی از آنان به چشم میخورد، این بود که بدون ادلهی کافی قصاص شده بودند و یک جور شتابزدگی در اجرای حکمشان دیده میشد.
در این سرزمین جایگاه طناب دار پشت شیشهی موزه است و بیش از ۱۰۰ سال است که از ابزار اجرای "عدالت" به یک شی تاریخی تغییر ماهیت داده است. با خود فکر میکنم که اهالی این مملکت چه ساده لوحاند... چرا که نمیدانند ممکن است فردی از این موزه بازدید کند که در کشورش، همین دیروز و با همین "شی تاریخی"، انسانی را به عدم فرستادند.
حدیث ملاحسینی
گفته میشود که باید با پدیدهها مواجه شد، باید وارد میدان شد، باید همدلانه نگاه کرد و برخورد کرد... درست میگویند.
تجربهی شخصی خودم بعد از دو هفته زیستن در شغل جدیدم به من ثابت کرد که فاصله گرفتن از دنیای ذهنی خودم موهبتی بزرگ است، البته موهبتی است تؤام با درد؛ چرا که این مَکِشِ ذهن به قدری مرا در سیاهچالههای تو در تو و متعددی گرفتار کرده بود که گمان نمیکردم هرگز بتوانم روده درازیهای آن را خفه کنم.
دنیای ذهنی همیشه منبع الهامات والا و خلق شاهکار نیست؛ دنیای ذهنی خطرناک است، از من بشنوید.
حدیث ملاحسینی
نوجوان بودم که غیاب ناگهانی سیاستمداران برایم سوال شد و از پدرم پرسیدم: "اگه رئیس جمهور بمیره یا بگه دیگه نمیخوام رئیس جمهور باشم چی میشه؟" گفت معاون اول میآید.
سوالم از جنس کنجکاویای بود که گویی در حال ترسیم یک رخداد بسیار دور از ذهنی بودم که اطمینان داشتم هرگز چنین وضعیتی جزو تجربهی زیستهی من نخواهد بود.
آخر برخی منصبها، فارغ از خیر یا شر بودنشان، آنقدر هستندگی شدید و چسبندهای دارند که به نظر میرسد آمدهاند که فقط باشند و این عدم غیاب و شلنگ تخته انداختن در میدان سیاست تنها دارایی آنهاست. این مرگگریزی و فرار مداوم از زیر سایهی نیستی، معمولاً تا جایی پیش میرود که تنها زمانی که پیر و فرتوت شدهاند و از انظار و خاطرهها رفتهاند با یک خبر مرگ نه چندان تعیین کننده به نقطهی پایان سلام میکنند.
و اما اگر این هستندگی شدید و چسبنده، روزگاری از آنها سلب شود چه میشود؟ اگر روزی آمدن معاون اول بشود جزوی از تجربهی زیستهی ما چه؟
شک ندارم که همچنان هُرم گرمای خرداد ماه را روی گونههایم حس خواهم کرد، ایمان دارم که دختر بچهی تازه آشنایی دستان کوچکش را در بین انگشتانم قلاب میکند، قطعاً موهای موجدار و جوگندمی زنی میانسال در خیابانهای تهران خودی نشان میدهد، بیتردید دخترانی در میانهی دههی بیست زندگیشان از عشقبازیها و تجربههای تنانهشان با شهامت و هویدایی بیشتری صحبت میکنند و یقین دارم که نرمی و شیرینی آن کیک شکلاتیای که در راه بازگشت به خانه خریدهام، بسی رضایتبخش و دلچسب خواهد بود. باری، در بحبوحهی این تعقیب و گریزهای هستی و نیستی باید با اطمینان زیست.
پ.ن: تأخیر به دلیل مشغلهی کاریابی.
حدیث ملاحسینی
به نام رابطهی عاطفی، به رسم سرکوب و زورگویی... دیکتاتورهای زندگی روزمره و پنهان در پشت نقاب دلبر و یار را خوب بشناسیم.
حدیث ملاحسینی