مهتاب: «مَمی جون غصه نخور. خدا بزرگه. سر بیگناه پای دار میره سر دار نمیره.
تو که از خودت خاطرت جمعه، من بالای تو قسم میخورم. تو همیشه مثل برّه بیآزار بودی.»
دالکی: «(عاصی) این حرفا دروغه، تاحالا هزارتا سر بیگناه بالای دار رفته. این ضربالمثلها برای دلخوشی احمقا خوبه. خودم خوبه چندتاشونو دیده باشم؟
افسوس که نمیتونم حرف بزنم. وقتی آدم نتونه حرف بزنه، زبون چه فایده داره تو دهن آدم لقلق بزنه؟ فرق آدمی که حق حرف زدن نداشته باشه با خر و گاو چیه؟
اونام زبون دارن اما نمیتونن حرف بزنن. مردهشور این زندگی رو ببرن. تموم عمرم یه قُلُپ آب خوش از گلوم پایین نرفت.»
این دیالوگ وزیر کشور با همسرش در نمایشنامهی توپ لاستیکی بود. شاید این نمایشنامه قصد داشته که گوشهای از تناقضات، مصائب و دردسرهای داشتن پُست و مقام سیاسی رو به تصویر بکشه. شاید همونطور که مردم باید با ترس و لرز زبون به دهن بگیرن و هیچی نگن، همونطور هم مقامات باید حواسشون باشه که مبادا راز مگویی رو بر مَلا کنن.
و اما جنس ترس و سکوت مردم با جنس ترس و سکوت مقامات چه تفاوتها و تشابهاتی داره؟ در طول این نمایشنامه، گاهی نوع وحشت و اضطراب مقامات همراستای وحشت و اضطرابی میشه که مردم به طور مداوم به دوش میکشن. اما به نظرم وحشت مقامات بسی مضحکتر و بیمایهتر جلوه میکنه و از این جهت به هیچ وجه با دردهای گران و غامض مردم همخوانی نداره.
مسئلهی دیگه این که آیا رواست که با درد این مقامات همدردی کنیم و براشون دل بسوزونیم؟ جاهایی آدم وسوسه میشه که دلش به رحم بیاد، اما... هرچی باشن «مقامات» هستن و تکلیفشون مشخصه.
حدیث ملاحسینی