کانال تلگرامم رو راه اندازی کردم. بعضی مطالب همین وبلاگ در قالب عکس نوشته و صوت هست. برخی دیگه هم متن همراه با عکسه. خوشحال میشم اگر دوست داشتید عضو بشید.
آدرس کانال: https://t.me/Amad_O_Shod
کانال تلگرامم رو راه اندازی کردم. بعضی مطالب همین وبلاگ در قالب عکس نوشته و صوت هست. برخی دیگه هم متن همراه با عکسه. خوشحال میشم اگر دوست داشتید عضو بشید.
آدرس کانال: https://t.me/Amad_O_Shod
سالهاست که دیگر دچارش نمیشوم. انگار از یک زمانی کارشان با من تمام شد و دست از سرم برداشتند. اما یک برههای از زندگیم از هیبت سنگینشان خواب راحت نداشتم.
به محض این که چشمانم گرم میشد و کمکم وارد عالم خواب میشدم، چنان سنگینی خفهکنندهای روی سینهم حس میکردم که هر ثانیه احتمال میدادم نقطه اتصالم با این دنیا قطع شود.
در آن لحظات فقط در تقلای این بودم که هرطور شده زنده بمانم و بر چیزی که اصلا نمیدانم چیست غلبه
کنم. ناخواسته و نادانسته، به شکلی غافلگیرانه، این موجودات مرا به مبارزه فرا میخواندند و من هم چارهای جز گلاویز شدن با آنها را نداشتم. در این حالت نفس کشیدن غیرممکن نیست، اما به طرز دهشتناکی سخت و طاقتفرساست. انگار با یک سرنگ بزرگ شیره وجودم رو تا آخرین قطره از پاهایم میکشیدند و کالبدم رو تا مرز تهی شدن میبردند و تبدیل به یک مشت پاره سنگ بهم پیوسته میکردند. با تمام توان تلاش میکردم که فریاد بزنم و تکانی به خودم بدهم. اما چنان لال و فلج میشدم که گویی هرگز قدرت تکلم و حرکت نداشتهام.
با همان حالت نیمه جان، ته مانده نیرویی که داشتم را جمع میکردم تا چشمانم را باز کنم. اما انگار دو وزنه چند صد کیلویی را بر روی پلکهایم گذاشته بودند. وقتی با مشقت زیاد پلکهایم حرکت میکردند او را میدیدم. یک فیگور انتزاعی سیاه رنگ که روبرویم ایستاده بود. بیهیچ حرکتی. بعضی اوقات هم کنار تختم میایستاد یا روی قفسه سینهام چمباتمه میزد و چهره ناواضحش را به صورتم میچسباند.
گاهی نجواها و زمزمههایی در مغزم میپیچید. پچپچهایی نامفهوم و سریع... خیلی سریع.
یک آن نوازش ملایمی را روی بازوانم احساس میکردم. چیزی شبیه به لمس شدن آرام با نوک انگشتان دست.
کمکم مبارزه به پایان میرسید. گرما به وجودم بازگشت و آهنگ تنفسم حالت عادی گرفت. چشمانم را کامل باز کردم و دست و پاهایم را با طمانینه حرکت دادم. به یاد آوردم که هنوز زندهام و سالم از این نبرد بیرون آمدم.
بعد از این همه گلاویز شدن با بختکها، هنوز نمیدانم استدلالهای ماورائی را درباره این پدیده باور کنم یا استدلالهای علمی. با همه این احوال، بختک دیگر نیست و یک رنج در زندگی کمتر، بهتر.
حدیث ملاحسینی
پوتین به سرزمینت حمله کرد. همان شب اول ویدئویی از خودت و همراهانت منتشر کردی و گفتی که هنوز هستی و میخواهی بمانی و برای استقلال اوکراین مبارزه کنی. در چهرهت هنوز ته ماندههایی از سرزندگی دوران کمدین بودنت دیده میشد. دورانی که زیر نورهای رنگین پروژکتورها روی سِن میرقصیدی و شیرینکاری میکردی. روزگاری که بجای اثبات خودت به دولتمردان منفعتطلب، اسباب خنده و قهقههی مخاطبان رو فراهم میکردی.
از لحظهای که صدای اولین انفجار در وطنت شنیده شد و کت شلوار را از تنت درآوردی و سر تا پا سبز ارتشی پوشیدی به طرز محسوسی پیر و فسرده شدی. انگار رد هر موشک بر فراز خاک کشورت و ترکش هر بمب چین و چروکی شد بر روی صورتت.
نمیدونم که میشه صفت تنها را برای سیاستمداران به کار برد یا نه. شک دارم که مفهوم تنهایی در دنیای سیاست و عرصه روابط بینالملل، از دیدگاه اهل فن، معنا و موضوعیتی داشته باشد.
به نظرات اهل فن کاری ندارم. تو سیاستمدار تنهایی هستی که همزمان در بنبستی که دشمن برایت ایجاد کرده و بر سر دوراهی جعلی "عزت ملی" و "شراکت دوست" که رفقایت رقم زدهاند ماندی. تو تنهایی، همانطور که بلندپروازان همیشه تنها هستند.
حدیث ملاحسینی
روز سوم جنگ ۱۲ روزه بود که تهران رو ترک کردیم و در ترافیک دلهرهآوری گیر افتادیم. مشوش بودم و دست خودم نبود. با هر موشکی که از طرف ایران و اسرائیل به هوا پرتاب میشد احساس میکردم که زندگیم تکه تکه و هر قسمتش بین زمین و آسمان معلق میشد. تو کنارم نشسته بودی و فقط نگاه میکردی. گاهی هم از فرط خستگی نیمه سمت چپ صورتت رو بر روی دستت تکیه میدادی و چشمانت را به روی دعواهای کثیف قدرتها میبستی. همیشه با وقایع همینطور با طمانینه و منعطف برخورد میکردی. همین برخوردت اندک آرامشی رو به دل آشوبزده من میداد.
برای این که حواسم رو کمی پرت کنم با خودم مرور کردم: هفت ساله بودی که رضا شاه از قدرت برکنار شد و محمدرضا شاه به تاج و تخت رسید. بعد از آن هم کودتای ۲۸ مرداد، انقلاب ۵۷، جنگ ایران و عراق، جنبش سبز، اعتراضات آبان ۹۸، پاندمی کرونا، خیزش زن زندگی آزادی را دیدی و حالا هم با همان چشمان خونسرد سبز رنگت، ظاهرهگر رویارویی نظامی ایران و اسرائیل بودی.
حالا این روزها جمله دو کلمهای "میخوام برم" وِرد زبانت شده. بارها مستقیم و غیرمستقیم تلاش کردی به ما حالی کنی که خانه آپارتمانیات "خانه" نیست. درست هم میگویی. خانه آنجایی بود که ملوک خانم، همسرت چادر گلگلی سر میکرد و شلنگ آب را باز میکرد و جارو را با تمام توانش لابهلای شیار سنگهای کف حیاط میکشید. خانه آنجایی بود که آفتاب صبحگاهی تابستانی در پشهبند سفید رنگ میتابید و بدنمان را داغ میکرد. خانه آنجایی بود که روبروی تلوزیون دراز میکشیدیم و صدای لرزان کولر آبی در فضای اتاق میپیچید و ما از باد خُنکش کیفور میشدیم. خانه آنجایی بود که به هوای گوش کردن گلچینی از آهنگهای خارجی و ایرانی با ویدئو سیدی، پلههای پوشیده شده با فرش قرمز را یکییکی و گاهی هم دوتا یکی طی میکردیم و به طبقه دوم میرفتیم.
خانه آنجایی بود که همه فراز و نشیبهای زندگی را با همین دستانت کنار زدی. آره حاج رضا، حق با توست، خانه آنجا بود. اما بیا و بمان تا با هم با همان خونسردی همیشگیات به ریش همه سیاستمداران دنیا بخندیم.
حدیث ملاحسینی
#پدربزرگ
عکاس: عباس عطار
عطار دربارهی این عکس گفت: "زنان در کافه میخندیدند و سیگار میکشیدند. برای خودم هم عجیب بود که این عکس نمادین و ماندگار شد. شاید به دلیل نور محیط است، یا به دلیل فضای کل عکس".
___
وقتی با این عکس مواجه شدم بلافاصله به یاد دورانی افتادم که خودم در سن و سال کافه نشینی، رفیقبازی و روابط دوست دختری و دوست پسری نبودم؛ ولی از نزدیک شاهد ملاقاتهای پنهانی و عاشقانه نزدیکانی بودم که در آن سالها درست همسن دختران همین عکس بودند. خیلی از مواقع هم خودم را در جایگاه آنها تخیل میکردم و در سرم داستانسراییها میکردم. یک روز عاشق میشدم و یک روز شکست عشقی میخوردم، یک روز بر معشوق مسلط بودم و یک روز مغلوبش میشدم.
به چهرهی دختر سیگار به دست نگاه میکنم. انگار چهره ۲۰ سالِ پیش خاله دهه شصتیام را میبینم. به این فکر میکنم که سالهاست سنم به آن قرارهای عاشقانه رسیده و مدتهاست که آن داستانسراییهایی که در تخیلاتم میکردم را با افزودن چاشنی واقعیت تلخ وارد زندگیام کردم. با همه این احوال، من همچنان خودم را در برابر شخصیتهای این عکس نظارهگر میدانم و نه کنشگر. آنها از هر جهت کنشگران بهتری بودند؛ درست مثل رقصندگانی ماهر که بر روی زمین پر از چاله چوله سبکبال اما با مهارت بدنشان را به حرکت درمیآوردند. حتم دارم که آنها باید همهی هنر و قدرت خود را میگرفتند تا پنهانی سیگاری روشن کنند، یواشکی در کافهها و کوچه و پس کوچهها با جنس مخالفشان بگو و بخندی کنند و با نگاههای ظریفِ مشتاق برای لحظاتی از شر آن قیود عبوس خانوادگی نفسی تازه کنند.
حدیث ملاحسینی
پوست انگشت شستم را کندهام. البته به ندرت پیش میآید که این قسمت از دستم پوستش سالم باشد. گویی با قرمزی و ور آمدگی پوست انگشت شست متولد شدهام. دیگر عادت کردهام به سوزش اعصاب خُردکنی که حین آشپزی و شستن دستهایم احساس میکنم. سوزشی که علاوه بر مسئله اضطراب یک خصوصیت دیگری از خودم را به رُخم میکشد: من عمیقاً آدم مُرددی هستم. به طوری که حتی در لحظات بعد از گرفتن تصمیمم باز هم به راه جایگزین فکر میکنم. انواع اگرها و شایدها مثل گردبادی دور مغزم میپیچند که درنهایت، این سنجش مداوم احتمالات یک اثر فیزیکی از خودشان به جای میگذارد؛ کندن عمدی پوست انگشت شست.
ساعت از ۱۲ شب گذشته است و وارد روز تولدم شدهام. در دوران دوازده ساله مدرسه هیچوقت با روز تولدم راحت نبودم، چون هیچوقت با روز اول مهر و بازگشت به مدرسه راحت نبودم یا بهتر است بگویم که هیچگاه درکش نکردم. حالا فقط ته ماندهای از احساسات آن زمان با من است؛ احساساتی که بوی نا میدهند.
اما زندگی گاهی خودش را تکرار میکند و آن احساسات همراه با بوی تازگی احیا میشوند.
وارد شدنم در مقطع تحصیلی جدید و دنبال کردن کارهایی که پیشتر فکر میکردم از پسشان برنمیام، چه بخواهم و چه نخواهم من را از حالت سکون و به قول روانشناسان انگیزشی از دایره امنم خارج میکنند.
پوست انگشت شستم کمی ترمیم شده. اما میدانم که چالشهای پیشِ رو و تردیدهایی که جانم میافتند ممکن است مرا وادارد تا دوباره این زخم را تازه کنم. تلاشم را میکنم که ترک عادت کنم.
یک سالی است که تار موی سپیدی با سماجت تمام در میان موهای مشکیام خودنمایی میکند. آن را هم مثل پوست ور آمده انگشت شستم میپذیرم.
واقعیت این است که تردیدها میآیند و میروند، اما "من" میخواهم که بمانم.
حدیث ملاحسینی
دوست داشتید صفحه اینستاگرامم رو فالو کنید:
Hadis_mhosseini92
افراد متاهلی که حسرت دوران مجردی رو میخورن و به هر فرد مجردی که میرسن میگن دور ازدواج رو خط قرمز بکش و هرگز به سمتش نرو، جنس حسرتشون از جنس حسرت پیرمرد و پیرزنهایی هست که حسرت دوران پهلوی رو میخورن.
حدیث ملاحسینی
*نوشته شده در تاریخ ۱۴۰۴/۴/۱۰
۱۸ روز طول کشید تا به حرف بیام. دردی از شقیقههام شروع میشه و به پیشانی و چشمهام سرایت میکنه. بعد از دو هفته برگشتم به اتاقم. انگار گرما و حرارت در تار و پود این خونه به شکل غیرعادیای نفوذ کرده. هرچقدر کولر میزنم همچنان اون حرارت غیرمعمول رو از تخت و فرش و میز و صندلی اتاق احساس میکنم. نمیدونم این حِسیات منن که بعد از جنگ عوض شدن یا قوانین فیزیک.
بعد از دو هفته برگشتم به اتاقی که از ساعت ۳:۲۰ نیمه شب ۲۳ خرداد، بعد از شنیدن صدای سه انفجار، دیگه برام نقطه امن و جایی برای خیالبافی نیست. روز سوم جنگ بود که شاید از سر ضعف جونم رو برداشتم و با خونوادهم رفتم شهر پدری. راستی این مدت کم نبودند کسانی که بابت موندنشون در تهران تلاش میکردن که آدما رو در دوگانههایی مثل "شجاع/ ترسو" و "مسئولیتپذیر/بیمسئولیت" تعریف کنن و خودشون رو در دسته شجاعانِ مسئولیتپذیر قرار دادند و ما "رفتگان" رو در دسته ترسوهای بیمسئولیت. نمیدونم. شاید حق با اوناست. میذارم که احساس کنن حق با اوناست. فقط این رو میدونم که حکم صادر کردن در زمان جنگ و بحران خیلی سختتر از زمان صلح و ثباته. من رفتم. رفتم که رفتم و اصراری هم برای توجیه کردن کارم و توضیح دادن درباره شرایطم ندارم.
حالا بعد از دو هفته برگشتم به اتاقم و بار دیگه برام محرز شد که این بار هم آخر دنیا نیست. مگه این همه آرزو کردیم و نرسیدیم، خواستیم و نرسیدیم، علاقه داشتیم و نرسیدیم و چیزی رو ساختیم و در کسری از ثانیه جلوی چشمانمون از هم فروپاشید دنیا به آخر رسید؟ دنیا کار خودش رو میکنه و این هم امیدبخشه و هم ترسناک. الان بیشتر ترسناکه. چون نمیدونیم این کار به کجا میرسه. گاهی وقتی چیزی تموم میشه دلهرهش به مراتب کمتره.
من برگشتم به اتاقم و الان ساعت ۴:۱۲ صبحه. پنجره نیمه بازه و پنکه میزنه اما همچنان هُرم گرما رو از تختی که روش دراز کشیدم احساس میکنم.
من برگشتم به اتاقم و انگار دیگه باید برای همیشه دفتر زندگی پیش از جنگم رو ببندم و بپذیرم که اون نقطه امن تا ابد در تاریخ ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ از بین رفت.
حدیث ملاحسینی