"در بیابان گر به شوقِ کعبه خواهی زد قدم/ سرزنشها گر کُنَد خارِ مُغیلان غم مخور"
حافظ
ارزش، مواجهه و چالش داشتن با خار مغیلانه و نه رسیدن به کعبه. رسیدن به کعبه یعنی رسیدن به سکون و ثباتی بیمعنا.
حدیث ملاحسینی
"در بیابان گر به شوقِ کعبه خواهی زد قدم/ سرزنشها گر کُنَد خارِ مُغیلان غم مخور"
حافظ
ارزش، مواجهه و چالش داشتن با خار مغیلانه و نه رسیدن به کعبه. رسیدن به کعبه یعنی رسیدن به سکون و ثباتی بیمعنا.
حدیث ملاحسینی
«با خود گفت در هر حال باد با ما رفیق است.
سپس افزود گاهی این دریای بزرگ پر از دوستان و دشمنان ماست. و گفت رختخواب. رختخواب رفیق من است. فقط رختخواب. چه چیز خوبی است رختخواب.
گفت شکست که خوردی کار آسان میشود. هیچ نمیدانستم به این آسانی است. و پرسید چه چیز تو را شکست داد؟ بلند گفت: هیچ. زیاد دور رفتم.»
برشی از کتاب پیرمرد و دریا، نوشته ارنست همینگوی، ترجمه نجف دریابندری.
این داستان ریتم کُندی دارد که ممکن است حوصله سر بر باشد. حتی امکان دارد خواننده به این جمعبندی برسد که چنین اثری بیخود و بیجهت بزرگ شده است و لایق این همه شهرت و توجه نبوده است. اما همین داستان نسبتاً کوتاه با آن آهنگ آرامی که دارد، شایستگی یک بار خواندن را دارد.
حین داستان، آدم مدام از خودش سوال میکند که خب، آیا ارزشش را داشت که قهرمان داستان (پیرمرد) به قول خودش «زیاد دور برود» و از حد بگذراند و یک تنه رنج جنگیدن با طبیعت را به جان بخرد؟ آیا پیرمرد را اساساً میتوان یک «قهرمان» قلمداد کرد و او را بابت این که از «حد» گذرانده و مرزهایی را درنوردیده که کسی تابحال جرئت و ارادهی گذشتن از آنها را نداشته مورد ستایش قرار داد؟ و یا این که تمام مدت سر و کار ما با یک پیرِ سبُک مغزی است که بیهوده خود را مخمصهای پوچ و بینتیجه گرفتار کرده است؟ آیا پیام کلی داستان این است که به هیچ عنوان نباید زیادهخواهی کرد و از حدود مجاز و تعیین شده جلوتر رفت، چرا که در این صورت چیزی جز شکست، یک جسم خسته و دستانی خالی عایدمان نمیشود؟ یا بالعکس، این داستان در تلاش است به ما بفهماند که زندگی مثل دریا بیکران است و این حد و حدودها صرفاً قراردادی و ذهنی هستند، پس باید فراتر رفت و شجاعت به خرج داد، باید تاوان داد، تاوان داد و تاوان داد... تا در ازایش به تجربه و شناختی گرانبها دست پیدا کرد؟ آیا سرگذشت پیرمرد آینه عبرتی است برای این که دست از جاهطلبیهای بیجا برداریم و آسه برویم و آسه بیاییم تا طبیعت توی گوشمان نزند؟ یا شاید قصهی پیرمرد یک الگوی کمنظیری از استقامت و رشادت است؟
در آخر، آیا باید نتیجهگرا بود و در طول داستان این پرسش رو تکرار کرد که دستاورد این همه مشقّت و جدال چه میتواند باشد؟ یا این که باید دل به مسیر داد و در این سفر پر فراز و نشیب با پیرمرد همراهی کرد و اصالت و ارزش را به همین چالشها و مبارزهها داد؟
شما آزاد هستید که تفسیر و قضاوت خودتون رو داشته باشید.
حدیث ملاحسینی
چندان خورهی خرید نیستم. معمولاً میدونم که چی میخوام؛ یعنی از قبل توی ذهنم رنگ و مدل لباس رو تصور میکنم و در همون تصوراتم تنم میکنم و بعد میرم دنبالش و در نهایت میخرمش.
امروز خریدهای خوبی داشتم. یکی از شومیزهایی که خریدم هم رنگش، هم مدلش و هم اندازهش دقیقاً همونیه که تو ذهنم تصویرسازی کرده بودم.
خرید لباسهای جدید به آدم انگیزهی بیرون رفتن، مهمونی رفتن و معاشرت بیشتری میده که اتفاق مبارکیه. انگار باید همین دلخوشیها و مُحرّکهای کوچک رو قطره قطره جمع کنیم و راه بیفتیم و به زندگیای که جاریست ادامه بدیم. راه دوام آوردن در این مقطع زمانی چیزی جز این نیست.
حدیث ملاحسینی
اونی که دائم خدا خدا نمیکنه، خداییتر زندگی میکنه.
حدیث ملاحسینی
سردردم از امروز عصر شروع شد. درد بیشتر روی چشمها، پیشانی و جلوی سرم متمرکزه و همزمان یه حسی که نمیدونم شبیه گُر گرفتگیه یا یخ زدگی، توی کتفها و دستهام رِژه میره. بار سنگینی رو روی کمرم احساس میکنم که به قفسهی سینهم هم فشار میاره و حالت تهوعی که معمولاً چاشنی همهی اینها میشه.
این مجموعه دردها برام بسی آشناس و چیزی نیست که ازش بترسم یا نگرانش بشم. دلیلش رو هم میدونم و تقریباً ازش مطمئنم. این دو روزه سر خبر مسمومیت سریالی دانشآموزان دختر خیلی عصبی شدم و سرتاپای وجودم تحت فشار بود. دیگه نباید عصبی بشم، با ضعف و درد کشیدن من چیزی درست نمیشه. باید بیشتر به خودم مسلط باشم.
فردا صبح هم باید برم آزمایش بدم برای چکاپ سالانهم. یه کمی دلم برای بدنم میسوزه که وسط دوران پریود باید برم خون بدم. ولی وقت دلسوزی نیست فعلاً. وقت هیچی نیست فعلاً.
حدیث ملاحسینی
دیروز پیروز رفت. پیروز نماند. پیروز همان عتیقهی بسیار ظریف و بسیار شکننده در دستانی به شدت متزلزل و لرزانی بود که افتادن و شکستنش قطعی بود. عتیقهی عزیزی بود که در لحظهی سقوطش چشمها بسته میشود، چرا که تاب دیدن لحظهی منهدم شدنش وجود ندارد و فقط صدای مهیب خُرد شدن آن به طور ناخواسته به گوش میرسد. به محض این که چشمها دوباره باز میشوند، آنچه که دیده میشود چیزی جز هزاران تکهی بزرگ و کوچکِ پراکنده نیست.
صحنهی ناگواریست که به محض دیدن آن، ممکن است قلبهایی بلافاصله از سینه بیرون بیفتند و بشکنند و خُرد شوند و پراکنده شوند؛ درست مثل همان عتیقهی عزیزکرده.
دیروز پیروز رفت. پیروز نماند و خیلی از قلبها را با خود برد.
حدیث ملاحسینی
جمعه صبح به همراه یه جمع حدوداً ۳۰ نفره مهمان «کافه غولی» بودم. آفتاب خیلی سخاوتمندانه میتابید و هیجان مواجه شدن با مطالب و روایات آئین زرتشت، تابش آفتابِ همراه با خنکی به خصوص اسفند ماه رو برام لذتبخشتر میکرد. مترو خلوت بود، میدان فردوسی پیاده شدم، اونجا هم تک و توک آدمهایی در رفت و آمد بودن. شروع کردم به قدم زدن تا کافه و همونطور که به راهم ادامه میدادم، خیابون انقلاب در نظرم خیلی عریضتر و گستردهتر از حد معمول میومد؛ جوری که صحنهی یکی از خوابهای روتینم برام تداعی شد. چندین بار خواب دیدم که درحال طی کردن خیابونی هستم که بیش از حد طویل و پهناوره و من تک و تنها هستم و هیچکس اونجا حضور نداره. توی خواب نه حال بدی داشتم و نه حال خوب، بلکه کاملاً خنثی بودم. اما در بیداری که توی خیابون انقلاب راه میرفتم میتونم بگم حس سبکبالی دلپذیری داشتم؛ انگار در اون لحظات آسفالت خیابون، دیوارها، مغازهها و... فقط و فقط از آنِ من و برای من و در هماهنگی کامل با من بود. با همون احساس مالکیت خوشایند به مسیرم ادامه دادم و به غیر از نور و گرمای متعادل خورشید و باد ملایمی که به موها و صورتم میخورد همراهی نداشتم. سعی کردم از فضای تنفسی که بهم هدیه شده بود نهایت استفاده رو ببرم. هدیهای که البته ارزون و آسون به دست نیومده بود.
به کافه غولی رسیدم و با همسفرانم وارد شدیم. صاحب کافه با مهربونی و گشادهرویی بیش از حد انتظار به استقبالمون اومد. این آدم خوش انرژی (کوروش) هم مثل بقیهی آدما داستان منحصر به فرد خودش رو داشت. کوروش روزگاری استاد دانشگاه بوده و یک روز تصمیم میگیره که گوشیش رو خاموش کنه و عطای استادی رو به لقاش ببخشه و بیاد این کافه رو تأسیس کنه. از حال و هوای اونجا کاملاً مشخص بود که چنین جایی محصول صداقت، صبوری، بیادعایی و قدمهای کوچک و آرامه و طبق شعار خودشون که به نظرم با واقعیت همخوانی داره، «در کافه غولی از شّر دیوها در امان هستید». شخصاً نمیدونستم که غولها موجوداتی خوب و مثبت هستن و در مقابل دیوها که موجوداتی بد و خبیثن قرار میگیرن، درحالی که قبلاً یه جورایی این دوتا رو مترادف همدیگه درنظر میگرفتم. نکتهی جالب و دوست داشتنی دیگهای که دربارهی این کافه وجود داشت این بود که منوی کافه به اسم شخصیت کتابای خودِ کوروش بود و همونطور که خودش میگفت، اگر سالاد سزار داریم، چرا سالاد رستم نداشته باشیم؟
هدف اصلی این دورهمی، گرامیداشت جشن اسفندگان که روز عشق، زمین و زن به حساب میاد بود. یادآوری قشنگی که اول از همه انجام شد، این بود که «ایران» نام یک زنه و این سرزمین در قامت یک زن هست؛ چیزی که مدتها بود در اثر خیلی از ناملایمتها و تلخیها فراموش کرده بودم و با این یادآوری به موقع، اون وجه پُرمهر و نوازشگر این دیار دوباره برام عیان شد. و اما از نظر من، بهترین و جذابترین مطلبی که اون روز عنوان شد، یه تمثیل قشنگ درمورد پدیدهی عشق بود. این که در طبس یه چشمهی معروفی هست به نام چشمه مرتضی علی که ویژگی منحصر به فردش اینه که چشمههای آب گرم و سرد به موازات هم حرکت میکنن، بدون این که باهم مخلوط بشن. این جریان تا جایی ادامه پیدا میکنه که در نهایت این دو چشمه در یک محلی بهم میرسن و با همدیگه ترکیب میشن و محصولش یه جریان آب ولرم و مطبوع میشه. عشق همینه، عشق گره خورده به مفهوم امتزاج، آمیختگی و یکی شدن؛ یکی شدنی که همراه با یک توازن و تعادل مطلوب و دلنشینه. هممون میدونیم و بدیهیه که عشق در همه جا و همه چیز هست، در زمین و طبیعت، در بین حیوانات، در بین انسانها و... فقط یه وقتایی از این واقعیت زیبا غافل میشیم و لازمه که گاه گداری بهمون گوشزد بشه تا مجدداً توجهمون بهش جلب شه. در فارسی قدیم «ایشکا»، که واژهی خوشآهنگی هم هست، به معنی عشقه. تا مدتی این واژه ملکهی ذهن و زبانم خواهد بود، چون انرژی خوبی ازش میگیرم.
نکتهی دیگه این که اشو زرتشت در ۳۰ سالگی با اهورامزدا دیدار میکنه و به مقام الوهیت میرسه؛ همونطور که پیامبر اسلام و بسیاری از پیامبران دیگه در ۴۰ سالگی به پیامبری برگزیده شدن. این یه جورایی نشون میده که هر رخداد مبارک، متعالی و والایی فقط در زمانِ درست خودش رخ میده و به آهستگی و با طمأنینه به سراغ آدم میاد.
در آخر برنامه، صاحب کافه با صدای بلند گفت «امیدوارم همیشه از شّر دیوها در امان باشید» و همهی ما رو بدرقه کرد و من همچنان با تابش آفتابِ همراه با خنکی به خصوص اسفند ماه کیف میکردم و به سمت خونهی پدربزرگم راهی میشدم.
حدیث ملاحسینی
تصاویری از کافه غولی
پ.ن: متشکرم از «سفرنویس» که این تجربهی جذاب رو برام رقم زد.
پدرم همیشه تعریف میکنه که وقتی دانشآموز بودن، از اول زمستون روی تختهی کلاس هر روز مینوشتن که چند روز مونده به عید.
۹۰ روز مانده به عید، ۶۰ روز مانده به عید، ۲۵ روز مانده به عید، ۱۰ روز مانده به عید و...
روزشماری و انتظار قشنگی بوده. از جنس معدود انتظارهایی که آدم حین صبر کردن حالش خوبه و دلش خوشه.
حدیث ملاحسینی
دیشب در جمعی از دوستان دورهی ارشد و دوتا از اساتیدم بودم که صحبت از متلک گفتن مردان به زنان در خیابان شد. یکی از دوستان اشاره کرد که چنین چیزی انگار ریشه در یک نوع سرکوب، محرومیت و عقده داره و یه جورایی در بین طبقات پایین جامعه بیشتر دیده میشه.
من هم در تأیید حرفش گفتم تابحال دیدین که کسی سوار پورشه باشه و به زنی متلک بگه؟ البته که همه در جمع توافق نظر داشتن که پورشه سوارا هم به شکل تر و تمیزتر و باکلاستر و به شیوه خاص خودشون متلک میگن.
دقیقاً نکته در اینه که اون فقیره به شکل ناشیانه و زنندهای این کارو میکنه و از کلمات احتمالاً سخیفی استفاده میکنه؛ درحالی که اون پولداره معمولاً واژههای دلنشینتری رو به کار میبره و حرکات و سکنات فاخرتری داره. به عبارت دیگه، اولیه حرف دلش رو خیلی بیپرده میزنه و این بیپردگی رو خیلیا یه جور وقاحتی که آمیخته به بیکلاسیه میبینن و در نتیجه به اون فرد برچسب آزارگر و سرخر میزنن. اما دومیه با داشتن ظاهر جذاب، جیب پر پول، ماشین آخرین مدل و فن بیان خوب، احتمالش کمتره که انگ مزاحم بهش بزنن.
حتی در مواردی هم دیدم که بعضی از دختران وقتی دور هم جمع میشن، با یه لحنی که کمی بوی فخر فروشی میده تعریف میکنن که یه پسری با فلان ماشین مدل بالا دنبالشون راه افتاده و بهشون شماره داده. چنین چیزی رو یه نوع اتفاق خوشایند قلمداد میکنن که میتونن باهاش جلوی دوستاشون پُز بدن و بگن ببینید! من تا این حد کلاس کارم بالاس که همچین آدمی توجهش به من جلب شده.
این یه واقعیت جالبه که گاهی این قدرت اقتصادی و طبقهی اجتماعی اون فرده که تعیین میکنه مزاحمه یا مراحم. در صورتی که ممکنه قصد و نیت فقیر و غنی کاملاً یکسان باشه.
از طرف دیگه، این فقط ظاهر ماجراس و بر کسی پوشیده نیست که برخی از آدمای ثروتمند و بانفوذ و قدرتمند در هرجای دنیا، چه سوء استفادهها و کثافت کاریا که نکردن و بسیاری از زنان هم خوشبختانه درحال حاضر شجاعت این رو پیدا کردن که تو روی این آدما بایستن.
در آخر باید بگم که متلک گفتن و تعقیب کردن مزاحمته، چه با پای پیاده، چه سوار بر فرغون و چه سوار بر پورشه. چه طرف رُک و بیپروا امیالش رو تو صورت اون آدم فریاد بزنه، چه خیلی شیک و آراسته خواستههاش رو کادو پیچ شده تقدیم کنه و منتظر جواب باشه. هرچیزی که مطابق خواست نفر مقابل نیست و یک طرفهس مصداق آزار و اذیته؛ چون تحمیل کردن هر چیز همون آزار و اذیته.
حدیث ملاحسینی