متأسفانه و بدبختانه زندگی در این آب و خاک خیلی اوقات منجر به این میشه که سر ابتداییترین حقوقم دچار جنگ اعصاب و فشار روانی بشم.
از اون طرف، شاید بشه گفت خوشبختانه، گویا پوستم از اژدها هم کلفتتر شده که راههای مقاومت و مسلط شدن بر اعصاب و روانم رو در چنین شرایطی یاد گرفتم.
از دل این دو حالت متضاد هم یک "من" شکل گرفته که تا نیمههای شب بیداره و داره انرژیش رو جمع میکنه تا فردا صبح بزنه تو دهن اون احساس استیصال و به طرز مقبولی به کارهای روزمرهش برسه.
دیالکتیک جالب و البته بسیار فرسایشیایه. انقد فرسایشی که نمیفهمم چطور این مراتب رو پشت سر میذارم و کماکان دغدغهی فردا و فرداها رو دارم.
حدیث ملاحسینی
چند سال پیش با یه دوستی از هر دری صحبت میکردم. یه بار بهش گفتم تصور کن، ۵۰ سال پیش بود و من لیسانسم رو از دانشگاه تهران گرفته بودم و برای فوق لیسانس و دکترا اعزام میشدم پاریس و بعد از اتمام تحصیلاتم برمیگشتم ایران و خدمت میکردم. رویهی اون نسل برام درخشان، امیدوار کننده و دوست داشتنی بود...
دوستم گفت حس وطنپرستیت ستودنیه، اما متأسفم که عدهای با روی کار اومدنشون رویاهات رو نقش بر آب کردن و در آخر جملهی خودم رو به خودم تحویل داد، "بد نیست گاهی از محالات حرف بزنیم".
حدیث ملاحسینی
عدهای از افراد هستن که در انتخاب همسرشون گند زدن و ازدواجشون همه جوره مزخرف از آب درومده، طوری که بوی فاضلابش همهی دنیا رو برداشته.
اما جالبه که کماکان بهشون بَر میخوره که از همسر گرامشون انتقاد بشه و وقتی واقعیتهای مثل روز روشنی رو درمورد اعلیحضرت/ علیاحضرت همایونی رو به روشون میاری بسیار آشفته میشن. انگار که به اسب شاه گفتی یابو.
واضحه که خودشون میدونن تِرِکمون زدن و مثل خر تو گل موندن که اینش جای ترحم داره انصافاً؛ اما این ژست حق به جانبی که در مقابل نقد دلسوزانه و محترمانهی بعضی از نزدیکانشون میگیرن حقیقتاً رو اعصابه.
عزیز من، طرف مقابلت آدم آشغالیه، آدم بیربطیه... قبول کن. با انکار واقعیت فقط تو بدبختی خودت درجا میزنی. همین.
حدیث ملاحسینی
عبارتهایی مثل "به فلانی یه وقت نگی که ما امروز همدیگه رو دیدیم" یا "به فلانی نگید که بهمانی هم امروز توی جمع ما بوده" و امثالهم، چیزی جز اعمال سانسور و تحریف در زندگی روزمره و روابط بین فردیمون نیست. اگر مخالف سانسور در هر سطحی هستیم، بد نیست که نیم نگاهی هم به این عادات کلامی و رفتاری بندازیم تا ببینیم واقعاً چقدر خودمون و اطرافیانمون در عمل از شفافیت و صداقت برخورداریم.
حدیث ملاحسینی
امروز برف زیبایی باریده بود. قدم زنان رفتم تا کتابفروشی محبوب محله. مشغول نگاه کردن و گشتن بودم که پسر ۱۹- ۲۰ سالهای وارد شد و از فروشنده برای خرید کتاب کمک خواست. گفت برای کسی میخوام کتاب بخرم و امکانش هست که کمکم کنید؟ فروشنده پرسید سلیقهش رو میدونید؟ گفت نه اصلاً، با سلیقهی خودم میخوام براش بگیرم. پرسید خب در چه حیطهای میخواید باشه؟ رمان باشه؟ روانشناسی باشه؟ پسره با حالت تردید جواب داد که رمان باشه بهتره، میخوام چیزی باشه که باهاش بتونم بهش بفهمونم دوستش دارم. اینو که شنیدم پیش خودم ذوق کردم. در آنِ واحد هم خودم رو جای اون پسر گذاشتم و هم جای دختری که قرار بود بهش ابراز علاقه بشه. هیجان و دلنگرانی پسر و غافلگیری و خوشحالی احتمالی دختر رو حس کردم و لبخندم رو نتونستم پنهان کنم. پسر نیمنگاهی به من کرد و گمانم لبخند منو دید. فروشنده اول از همه کتاب «شبهای روشن» داستایوفسکی رو بهش معرفی کرد، معرفیای که ذوقزدگی من رو دو برابر کرد.
با همون حال خوش از کتابفروشی اومدم بیرون و تو دلم از اون پسر بابت این که کسی رو دوست داره تشکر کردم. آدمی که حس دوست داشتن رو در وجودش حمل میکنه بیشک جای تقدیر و تحسین داره و بیشک، زنده باد زندگی...
حدیث ملاحسینی
وقتی این همه بلایای طبیعی و انسانی در کشورم و همسایگیام در حال رخ دادنه، بزرگترین حسرتم اینه که کاش میشد دست تنها کاری کرد...
حدیث ملاحسینی
درد در یک قسمت از خاورمیانه متمرکز نیست، بلکه شبیه اون دسته از دردهای جسمانیه که مثل مار در همه جای بدن میپیچن و آدم رو به ستوه میارن. اینجور دردها فقط برای لحظاتی در یک ناحیه ثابت میشن و درست در همون لحظاته که آدم در اوج مشقّت امیدوار میشه، چرا که گمان میکنه منشأ درد رو پیدا کرده و میتونه برای علاجش دست به کار بشه. اما شوربختانه این دردها دوباره با سرعت زیاد حرکت میکنن و به جای دیگری حملهور میشن و همهی آن خوش خیالیها برای علاج اون دردهای بیدرمان نقش بر آب میشن.
واقعیت اینه که در خاورمیانه دردها از ملتها خیلی جلوترن. سرچشمههای دردها هم از خودِ دردها دردناکترن.
حدیث ملاحسینی
قدم گذاشتن در طهران قدیم و دیدن بناهای تاریخی برای من ملغمهای از حس حسرت و امیدواری رو به ارمغان میاره. حسرتِ این که یک زمانی کل طهران همین بافت رو داشته و این پول پرستی مشمئزکننده و دیدگاه منفعتطلبانهی عدهای بود که باعث شد تعداد قابل توجهی از این بناهای اصیل از بین بره و در عوض ساختمونهایی که احتمالاً فقط سود اقتصادی بیشتری دارن ساخته بشه. بیزارم از این نگاه ماشینی و کارکردی که همهی زیباییها رو فدای خودش میکنه. اما ناگفته نماند که در عین حال امیدوار هم میشم، چون میبینم چیزهایی از اون گذشته باقی مونده و با وجود همهی ناملایمات و دردها، شهر هنوز اون قشنگیای خاک خورده و فراموش شدهش رو داره.
چند روز پیش رفتم کلیسای گریگور مقدس و موزه آرداک مانوکیان. حیاط کلیسا بزرگ نبود، اما خیلی چیزا رو به سادهترین و باصفاترین حالت ممکن درون خودش جا داده بود. قبر سفید رنگ اسقُفی که خیلی باوقار آرامیده بود، مجسمهی حضرت مریم که یه حوضچه جلوش بود و نماد یادبود نسل کشی ارامنه که همهی اینها مجموعهی کوچیکی از سمبلهای دینی، فرهنگی و تاریخی مسیحیان ایران رو تشکیل داده بود. یه قسمت از دیوار حیاط هم بود که مردم روی کاشی و تخته چوب و... جملاتی نوشته بودن که از مریم مقدس بخاطر برآورده شدن حاجاتشون صمیمانه تشکر کرده بودن. لحظهای حواسم رفت به خونهای که دیوار به دیوار کلیسا بود و دلم خواست که جای ساکنین اونجا بودم و چنین منظرهی چشمنواز و دلانگیزی رو هر روز میدیدم و قول میدادم که هیچوقت چنین چشم اندازی برام عادی نشه. به راستی که ادیان و مظاهر دینی اگه در خلوت به کار خودشون ادامه بدن چقدر میتونن قابل احترام و دوست داشتنی باشن.
وقتی رفتم داخل کلیسا، مثل هر زمانی که وارد یه مکان مقدس میشم، خواستهها و آرزوهام رو مرور کردم. همیشه شکوه و هیبت اینجور مکانها منو میگیره و به یک باره همهی اون به اصطلاح حاجتها در نظرم هی کوچیک و کوچیکتر میشن تا در نهایت تبدیل به یه سری امیال پیش پا افتاده، سطحی و گذرا میشن. به هرچی که فکر میکردم با خودم میگفتم نه، نه... این هیچی نیست، این خیلی خواستهی دم دستی و کمیه. آخر نمیدونستم برای چه چیزی دعا کنم. تنها چیزی که به نظرم اومد این بود که من تحمل یه سری مصائب رو واقعاً ندارم و از ته دلم خواستم اون رنجهایی که خارج از توان و ظرفیتمه همیشه ازم دور باشه.
بعد از دیدن موزه، شوقم چند برابر شد و یک بار دیگه پیروزمندانه به خودم یادآوری کردم که به رغم زورآزمایی عدهای، کشور من یه کشور متکثّره و هیچکس نمیتونه با گنده گویی این زیبایی ناب رو ازش بگیره.
در آخر یکی از همسفران تور سر صحبت رو با من باز کرد و باهم مسیر سنگ فرش شدهی خیابون سی تیر رو طی کردیم و وارد یکی از کافهها شدیم. از اون دست برخوردها و مکالمات آشنا و مطبوع بود؛ از اونایی که بعد از مدتها احساس غریبی و جدا افتادگی به آدم انرژی و نیروی جدیدی تزریق میکنه. بعد از این معاشرت با کیفیت با یه خستگی خوبی راهی خونه شدم.
زندگی هم گاهی اون روی خوبش رو به آدم نشون میده.
کلیسای گریگور مقدس
حیاط کلیسای گریگور مقدس- مزار اسقف
حیاط کلیسای گریگور مقدس- دیوار حاجات
کلیسای مریم مقدس
موزه اسقف آرداک مانوکیان
پ.ن: با تشکر از «سفرنویس» بابت این تور یک روزهی خوب.
حدیث ملاحسینی
دیروز عصر از دم خونه تا قسمتی از خیابون شریعتی رو پیادهروی کردم. هوا تمیز و ابری بود و از اون آلودگی کم شده بود. همون ابتدای راه دختری از کنارم رد شد و ترکیب رنگ لباسش توجهم رو جلب کرد. یه کاپشن سبز ارتشی پوشیده بود و شلوار گرمکن نارنجی کمرنگ، به همراه شال سبز سدری ساده و یه جفت کتانی سفید که در اثر پیادرویهای مداوم کمی رنگش به خاکستری میزد. ترکیب زنده و شادی نبود، اما برای من مطبوع بود؛ چون یه جور توازن و هماهنگی رو به دور از هرگونه پیچیدگی و زرق و برق به نمایش میگذاشت. از تیپ لباس پوشیدنش حدس زدم که به احتمال زیاد صرفاً برای پیادهروی اومده و هدف و مقصد خاصی رو در ذهن نداره. قسمتی از راه رو هم مسیر بودیم و همونطور که قدم میزدم با خودم فکر کردم که یعنی این دختر هم از یه خلأ و فقدانی رنج میبره؟ این روزها منتظر کسی یا اتفاق خاصیه؟ کسی رو دوست داره؟ یا به دنبال اینه که کسی رو برای دوست داشتن پیدا کنه؟ همه چیز براش رو به راهه و احوالاتش خوبه؟ یا این که اصلاً به این قصد اومده پیادروی که تلاطم فکریش کمی بخوابه؟ این همراهی ناخواسته تا زمانی ادامه داشت که توی یه کوچهای که انتهاش پارک بود پیچید و من هم چون فقط میخواستم پیادهروی کنم وارد کوچه شدم تا یه دوری هم توی پارک بزنم. دیگه دختر رو ندیدم، شاید وارد یکی از خونههای خیابونِ مجاور پارک شد. توی پارک تعدادی سگ به همراه صاحبانشون اومده بودن و وقتی باهم مواجه میشدن واقواق میکردن و برای هم شاخ و شونه میکشیدن. از تماشا کردن و ناز و نوازششون روحم تازه شد.
تصمیم گرفتم سری به کافهای بزنم که چند سال پیش دو سه باری رفته بودم، هرچند که اون کافهی قبلی مدتها بود که جمع شده بود و جاش یه کافهی جدیدی اومده بود که کنجکاو بودم برم ببینم چطوره. تا پشت درش رفتم و کارکنان اونجا جوری نگاهم کردن که انگار منتظر یه مشتری بودن و خودشون رو آماده کردن برای خوشامدگویی. دیدم بساط قلیون هست، وارد نشدم و بلافاصله برگشتم و به پیادهروی ادامه دادم. رسیدم نزدیکای مغازهای که لوازم حیوانات خانگی میفروشه. امیدوار بودم اون گربهی سفید رنگِ نژاد پرشین که گاهی پشت ویترین مغازه لَم میده حضور داشته باشه که خوشبختانه حضور داشت و از قضا یه گربهی خیابونی هم بیرون مغازه نشسته بود و از پشت شیشه نگاهش میکرد. صحنهی دوست داشتنیای بود و یه تضاد جالبی در یک قاب شکل گرفته بود. اون گربهی خونگیِ نژاد پرشین که خیلی هم خوشنشین و نازپرورده بود، فاصلهش با اون گربهی ولگردِ کثیف فقط یه شیشهی نازک بود. برام جالب بود بدونم که این دو گربه به نوبهی خودشون در اون لحظه متوجه مفهومی مثل اختلاف طبقاتی شده بودن؟! حالا شایدم گربهی پرشین به آزادیهای خیابانی اون یکی گربه حسرت میخورد. رفتم داخل مغازه و گربه رو بغل کردم و چلوندم. ابراز علاقهم کمی ناشیانهس نسبت به گربهها و دست خودم نیست. زیادی دوستشون دارم.
خیابون شریعتی برای من پر از داستان و روایته، پر از خاطره. سالهای ۹۰- ۸۹ که ۱۹- ۱۸ ساله بودم، از دانشکده علوم اجتماعی همین مسیر رو تا خونه طی میکردم و به مغازههای لوستر فروشی و مبلمانهای لوکس با دقت نگاه میکردم. تلفیق بازیگوشانهی نورها و رنگهای مختلف فضای شیک و دلپسندی رو ایجاد میکرد و اینطور القا میشد که زندگی، نشاط و تحرک هنوز هست. این برای من دلداری قشنگی بود، اونم بعد از دردهای سال ۸۸ که یه جورایی امیدواریِ نوجوانانهم فضای سنگین حاکم رو کمی برام تلطیف میکرد. امسال، سال ۱۴۰۱، به رسم همون سالها به ویترین همون مغازهها خیره شدم و تلاش کردم که همهی اون نورها و رنگها رو یک جا ببلعم تا برای لحظاتی هم که شده احساس سبکبالی بکنم. ولی واقعیت اینه که بعد از ۱۲ سال مسائل رو خیلی چند جانبهتر میبینم که طبعاً باید راه حلهای چند جانبهای هم براش در نظر گرفته بشه که بیشک چالش برانگیزه. با همهی این احوال، تمایل داشتم که گزیری بزنم به اون روزایی که این درخششها تاثیر بیشتری روم داشت.
در راه برگشت برای خودم یه شاخه گل رز صورتی گرفتم و یه لاک ناخن صورتی خیلی خیلی کمرنگ. میخواستم زنانگیم رو به خودم یادآوری کنم و ارج بِنَهَم. در آخر هم مقداری چیز کیک گرفتم و رفتم خونه. به احتمال زیاد زندگی میتونه همین باشه.
عکسی از دو گربهی توصیف شده در متن
حدیث ملاحسینی