آمَد و شُد

آمَد و شُد

علاقه‌مند به علوم اجتماعی، هنرهای تجسمی، فلسفه و ادبیات.
ساکن تهران و سرگردان در سایر سرزمین‌ها.
در تلاش برای دیدن و شنیدن هرچه بیشتر.

دیروز پیروز رفت. پیروز نماند. پیروز همان عتیقه‌ی بسیار ظریف و بسیار شکننده در دستانی به شدت متزلزل و لرزانی بود که افتادن و شکستنش قطعی بود. عتیقه‌‌ی عزیزی بود که در لحظه‌ی سقوطش چشم‌ها بسته می‌شود، چرا که تاب دیدن لحظه‌ی منهدم شدنش وجود ندارد و فقط صدای مهیب خُرد شدن آن به طور ناخواسته به گوش می‌رسد. به محض این که چشم‌ها دوباره باز می‌شوند، آنچه که دیده می‌شود چیزی جز هزاران تکه‌ی بزرگ و کوچکِ پراکنده نیست.

صحنه‌ی ناگواریست که به محض دیدن آن، ممکن است قلب‌هایی بلافاصله از سینه بیرون بیفتند و بشکنند و خُرد شوند و پراکنده شوند؛ درست مثل همان عتیقه‌ی عزیزکرده.

دیروز پیروز رفت. پیروز نماند و خیلی از قلب‌ها را با خود برد. 

 حدیث ملاحسینی

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۱ اسفند ۰۱ ، ۰۲:۲۲
حدیث ملاحسینی

جمعه صبح به همراه یه جمع حدوداً ۳۰ نفره مهمان «کافه غولی» بودم. آفتاب خیلی سخاوتمندانه می‌تابید و هیجان مواجه شدن با مطالب و روایات آئین زرتشت، تابش آفتابِ همراه با خنکی به خصوص اسفند ماه رو برام لذت‌بخش‌تر می‌کرد. مترو خلوت بود، میدان فردوسی پیاده شدم، اونجا هم تک و توک آدم‌هایی در رفت و آمد بودن. شروع کردم به قدم زدن تا کافه و همونطور که به راهم ادامه می‌دادم، خیابون انقلاب در نظرم خیلی عریض‌تر و گسترده‌تر از حد معمول میومد؛ جوری که صحنه‌ی یکی از خواب‌های روتینم برام تداعی شد. چندین بار خواب دیدم که درحال طی کردن خیابونی هستم که بیش از حد طویل و پهناوره و من تک و تنها هستم و هیچکس اونجا حضور نداره. توی خواب نه حال بدی داشتم و نه حال خوب، بلکه کاملاً خنثی بودم. اما در بیداری که توی خیابون انقلاب راه می‌رفتم می‌تونم بگم حس سبکبالی دلپذیری داشتم؛ انگار در اون لحظات آسفالت خیابون، دیوارها، مغازه‌ها و... فقط و فقط از آنِ من و برای من و در هماهنگی کامل با من بود. با همون احساس مالکیت خوشایند به مسیرم ادامه دادم و به غیر از نور و گرمای متعادل خورشید و باد ملایمی که به موها و صورتم می‌خورد همراهی نداشتم. سعی کردم از فضای تنفسی که بهم هدیه شده بود نهایت استفاده رو ببرم. هدیه‌ای که البته ارزون و آسون به دست نیومده بود.

به کافه غولی رسیدم و با همسفرانم وارد شدیم. صاحب کافه با مهربونی و گشاده‌رویی بیش از حد انتظار به استقبالمون اومد. این آدم خوش انرژی (کوروش) هم مثل بقیه‌ی آدما داستان منحصر به فرد خودش رو داشت. کوروش روزگاری استاد دانشگاه بوده و یک روز تصمیم می‌گیره که گوشیش رو خاموش کنه و عطای استادی رو به لقاش ببخشه و بیاد این کافه رو تأسیس کنه. از حال و هوای اونجا کاملاً مشخص بود که چنین جایی محصول صداقت، صبوری، بی‌ادعایی و قدم‌های کوچک و آرامه و طبق شعار خودشون که به نظرم با واقعیت همخوانی داره، «در کافه غولی از شّر دیوها در امان هستید». شخصاً نمی‌دونستم که غول‌ها موجوداتی خوب و مثبت هستن و در مقابل دیوها که موجوداتی بد و خبیثن قرار می‌گیرن، درحالی که قبلاً یه جورایی این دوتا رو مترادف همدیگه درنظر می‌گرفتم. نکته‌ی جالب و دوست داشتنی دیگه‌ای که درباره‌ی این کافه وجود داشت این بود که منوی کافه به اسم شخصیت کتابای خودِ کوروش بود و همونطور که خودش می‌گفت، اگر سالاد سزار داریم، چرا سالاد رستم نداشته باشیم؟

 هدف اصلی این دورهمی، گرامیداشت جشن اسفندگان که روز عشق، زمین و زن به حساب میاد بود. یادآوری قشنگی که اول از همه انجام شد، این بود که «ایران» نام یک زنه و این سرزمین در قامت یک زن هست؛ چیزی که مدت‌ها بود در اثر خیلی از ناملایمت‌ها و تلخی‌ها فراموش کرده بودم و با این یادآوری به موقع، اون وجه پُرمهر و نوازشگر این دیار دوباره برام عیان شد. و اما از نظر من، بهترین و جذاب‌ترین مطلبی که اون روز عنوان شد، یه تمثیل قشنگ درمورد پدیده‌ی عشق بود. این که در طبس یه چشمه‌ی معروفی هست به نام چشمه مرتضی علی که ویژگی منحصر به فردش اینه که چشمه‌های آب گرم و سرد به موازات هم حرکت می‌کنن، بدون این که باهم مخلوط بشن. این جریان تا جایی ادامه پیدا می‌کنه که در نهایت این دو چشمه در یک محلی بهم می‌رسن و با همدیگه ترکیب می‌شن و محصولش یه جریان آب ولرم و مطبوع می‌شه. عشق همینه، عشق گره خورده به مفهوم امتزاج، آمیختگی و یکی شدن؛ یکی شدنی که همراه با یک توازن و تعادل مطلوب و دلنشینه. هممون می‌دونیم و بدیهیه که عشق در همه جا و همه چیز هست، در زمین و طبیعت، در بین حیوانات، در بین انسان‌ها و... فقط یه وقتایی از این واقعیت زیبا غافل می‌شیم و لازمه که گاه گداری بهمون گوشزد بشه تا مجدداً توجهمون بهش جلب شه. در فارسی قدیم «ایشکا»، که واژه‌ی خوش‌آهنگی هم هست، به معنی عشقه. تا مدتی این واژه ملکه‌ی ذهن و زبانم خواهد بود، چون انرژی خوبی ازش می‌گیرم. 

نکته‌ی دیگه این که اشو زرتشت در ۳۰ سالگی با اهورامزدا دیدار می‌کنه و به مقام الوهیت می‌رسه؛ همونطور که پیامبر اسلام و بسیاری از پیامبران دیگه در ۴۰ سالگی به پیامبری برگزیده شدن. این یه جورایی نشون می‌ده که هر رخداد مبارک، متعالی و والایی فقط در زمانِ درست خودش رخ می‌ده و به آهستگی و با طمأنینه به سراغ آدم میاد. 

در آخر برنامه، صاحب کافه با صدای بلند گفت «امیدوارم همیشه از شّر دیوها در امان باشید» و همه‌ی ما رو بدرقه کرد و من همچنان با تابش آفتابِ همراه با خنکی به خصوص اسفند ماه کیف می‌کردم و به سمت خونه‌ی پدربزرگم راهی می‌شدم.

حدیث ملاحسینی

تصاویری از کافه غولی

 

پ.ن: متشکرم از «سفرنویس» که این تجربه‌ی جذاب رو برام رقم زد.

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۸ اسفند ۰۱ ، ۱۹:۴۶
حدیث ملاحسینی

پدرم همیشه تعریف می‌کنه که وقتی دانش‌آموز بودن، از اول زمستون روی تخته‌ی کلاس هر روز می‌نوشتن که چند روز مونده به عید.

۹۰ روز مانده به عید، ۶۰ روز مانده به عید، ۲۵ روز مانده به عید، ۱۰ روز مانده به عید و... 

روزشماری و انتظار قشنگی بوده. از جنس معدود انتظارهایی که آدم حین صبر کردن حالش خوبه و دلش خوشه. 

حدیث ملاحسینی

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ اسفند ۰۱ ، ۰۳:۰۱
حدیث ملاحسینی

دیشب در جمعی از دوستان دوره‌ی ارشد و دوتا از اساتیدم بودم که صحبت از متلک گفتن مردان به زنان در خیابان شد. یکی از دوستان اشاره کرد که چنین چیزی انگار ریشه در یک نوع سرکوب، محرومیت و عقده داره و یه جورایی در بین طبقات پایین جامعه بیشتر دیده می‌شه.

من هم در تأیید حرفش گفتم تابحال دیدین که کسی سوار پورشه باشه و به زنی متلک بگه؟ البته که همه در جمع توافق نظر داشتن که پورشه سوارا هم به شکل تر و تمیزتر و باکلاس‌تر و به شیوه خاص خودشون متلک می‌گن.

دقیقاً نکته در اینه که اون فقیره به شکل ناشیانه و زننده‌ای این کارو می‌کنه و از کلمات احتمالاً سخیفی استفاده می‌کنه؛ درحالی که اون پولداره معمولاً واژه‌های  دلنشین‌تری رو به کار می‌بره و حرکات و سکنات فاخرتری داره. به عبارت دیگه، اولیه حرف دلش رو خیلی بی‌پرده می‌زنه و این بی‌پردگی رو خیلیا یه جور وقاحتی که آمیخته به بی‌کلاسیه می‌بینن و در نتیجه به اون فرد برچسب آزارگر و سرخر می‌‌زنن. اما دومیه با داشتن ظاهر جذاب، جیب پر پول، ماشین آخرین مدل و فن بیان خوب، احتمالش کمتره که انگ مزاحم بهش بزنن.

حتی در مواردی هم دیدم که بعضی از دختران وقتی دور هم جمع می‌شن، با یه لحنی که کمی بوی فخر فروشی می‌ده تعریف می‌کنن که یه پسری با فلان ماشین مدل بالا دنبالشون راه افتاده و بهشون شماره داده. چنین چیزی رو یه نوع اتفاق خوشایند قلمداد می‌کنن که می‌تونن باهاش جلوی دوستاشون پُز بدن و بگن ببینید! من تا این حد کلاس کارم بالاس که همچین آدمی توجهش به من جلب شده.

این یه واقعیت جالبه که گاهی این قدرت اقتصادی و طبقه‌ی اجتماعی اون فرده که تعیین می‌کنه مزاحمه یا مراحم. در صورتی که ممکنه قصد و نیت فقیر و غنی کاملاً یکسان باشه.

از طرف دیگه، این فقط ظاهر ماجراس و بر کسی پوشیده نیست که برخی از آدمای ثروتمند و بانفوذ و قدرتمند در هرجای دنیا، چه سوء استفاده‌ها و کثافت کاریا که نکردن و بسیاری از زنان هم خوشبختانه درحال حاضر شجاعت این رو پیدا کردن که تو روی این آدما بایستن.

در آخر باید بگم که متلک گفتن و تعقیب کردن مزاحمته، چه با پای پیاده، چه سوار بر فرغون و چه سوار بر پورشه. چه طرف رُک و بی‌پروا امیالش رو تو صورت اون آدم فریاد بزنه، چه خیلی شیک و آراسته خواسته‌هاش رو کادو پیچ شده تقدیم کنه و منتظر جواب باشه. هرچیزی که مطابق خواست نفر مقابل نیست و یک طرفه‌س مصداق آزار و اذیته؛ چون تحمیل کردن هر چیز همون آزار و اذیته.

حدیث ملاحسینی 

 

 

۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۱ ۰۴ اسفند ۰۱ ، ۰۲:۵۰
حدیث ملاحسینی

برای خورشید پس از شب‌های طولانی...

بازنشر با ذکر منبع باعث خوشحالیه

حدیث ملاحسینی

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۰۱ ، ۱۸:۳۴
حدیث ملاحسینی

متأسفانه و بدبختانه زندگی در این آب و خاک خیلی اوقات منجر به این می‌شه که سر ابتدایی‌ترین حقوقم دچار جنگ اعصاب و فشار روانی بشم. 

از اون طرف، شاید بشه گفت خوشبختانه، گویا پوستم از اژدها هم کلفت‌تر شده که راه‌های مقاومت و مسلط شدن بر اعصاب و روانم رو در چنین شرایطی یاد گرفتم.

از دل این دو حالت متضاد هم یک "من" شکل گرفته که تا نیمه‌های شب بیداره و داره انرژیش رو جمع می‌کنه تا فردا صبح بزنه تو دهن اون احساس استیصال و به طرز مقبولی به کارهای روزمره‌ش برسه. 

دیالکتیک جالب و البته بسیار فرسایشی‌‌ایه. انقد فرسایشی که نمی‌فهمم چطور این مراتب رو پشت سر می‌ذارم و کماکان دغدغه‌ی فردا و فرداها رو دارم.

حدیث ملاحسینی

 

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۰ بهمن ۰۱ ، ۰۴:۰۳
حدیث ملاحسینی

چند سال پیش با یه دوستی از هر دری صحبت می‌کردم. یه بار بهش گفتم تصور کن، ۵۰ سال پیش بود و من لیسانسم رو از دانشگاه تهران گرفته بودم و برای فوق لیسانس و دکترا اعزام می‌شدم پاریس و بعد از اتمام تحصیلاتم برمی‌گشتم ایران و خدمت می‌کردم. رویه‌ی اون نسل برام درخشان، امیدوار کننده و دوست داشتنی بود... 

دوستم گفت حس وطن‌پرستیت ستودنیه، اما متأسفم که عده‌ای با روی کار اومدنشون رویاهات رو نقش بر آب کردن و در آخر جمله‌ی خودم رو به خودم تحویل داد، "بد نیست گاهی از محالات حرف بزنیم".

حدیث ملاحسینی 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ بهمن ۰۱ ، ۱۶:۴۸
حدیث ملاحسینی

عده‌ای از افراد هستن که در انتخاب همسرشون گند زدن و ازدواجشون همه جوره  مزخرف از آب درومده، طوری که بوی فاضلابش همه‌ی دنیا رو برداشته. 

اما جالبه که کماکان بهشون بَر می‌خوره که از همسر گرامشون انتقاد بشه و وقتی واقعیت‌های مثل روز روشنی رو درمورد اعلی‌حضرت/ علیاحضرت همایونی رو به روشون میاری بسیار آشفته می‌شن. انگار که به اسب شاه گفتی یابو.

واضحه که خودشون می‌دونن تِرِکمون زدن و مثل خر تو گل موندن که اینش جای ترحم داره انصافاً؛ اما این ژست حق به جانبی که در مقابل نقد دلسوزانه و محترمانه‌ی بعضی از نزدیکانشون می‌گیرن حقیقتاً رو اعصابه.

عزیز من، طرف مقابلت آدم آشغالیه، آدم بی‌ربطیه... قبول کن. با انکار واقعیت فقط تو بدبختی خودت درجا می‌زنی. همین.

حدیث ملاحسینی 

۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۰۱ ، ۰۴:۱۲
حدیث ملاحسینی

عبارت‌هایی مثل "به فلانی یه وقت نگی که ما امروز همدیگه رو دیدیم" یا "به فلانی نگید که بهمانی هم امروز توی جمع ما بوده" و امثالهم، چیزی جز اعمال سانسور و تحریف در زندگی روزمره و روابط بین فردیمون نیست. اگر مخالف سانسور در هر سطحی هستیم، بد نیست که نیم نگاهی هم به این عادات کلامی و رفتاری بندازیم تا ببینیم واقعاً چقدر خودمون و اطرافیانمون در عمل از شفافیت و صداقت برخورداریم.

حدیث ملاحسینی

۱ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۶ بهمن ۰۱ ، ۰۱:۴۶
حدیث ملاحسینی

امروز برف زیبایی باریده بود. قدم زنان رفتم تا کتابفروشی محبوب محله. مشغول نگاه کردن و گشتن بودم که پسر ۱۹- ۲۰ ساله‌ای وارد شد و از فروشنده برای خرید کتاب کمک خواست. گفت برای کسی می‌خوام کتاب بخرم و امکانش هست که کمکم کنید؟ فروشنده پرسید سلیقه‌ش رو می‌دونید؟ گفت نه اصلاً، با سلیقه‌ی خودم می‌خوام براش بگیرم. پرسید خب در چه حیطه‌ای می‌خواید باشه؟ رمان باشه؟‌ روان‌شناسی باشه؟ پسره با حالت تردید جواب داد که رمان باشه بهتره، می‌خوام چیزی باشه که باهاش بتونم بهش بفهمونم دوستش دارم. اینو که شنیدم پیش خودم ذوق کردم. در آنِ واحد هم خودم رو جای اون پسر گذاشتم و هم جای دختری که قرار بود بهش ابراز علاقه بشه. هیجان و دل‌نگرانی پسر و غافلگیری و خوشحالی احتمالی دختر رو حس کردم و لبخندم رو نتونستم پنهان کنم. پسر نیم‌نگاهی به من کرد و گمانم لبخند منو دید. فروشنده اول از همه کتاب «شب‌های روشن» داستایوفسکی رو بهش معرفی کرد، معرفی‌ای که ذوق‌زدگی من رو دو برابر کرد. 

با همون حال خوش از کتابفروشی اومدم بیرون و تو دلم از اون پسر بابت این که کسی رو دوست داره تشکر کردم. آدمی که حس دوست داشتن رو در وجودش حمل می‌کنه بی‌شک جای تقدیر و تحسین داره و بی‌شک، زنده باد زندگی...

حدیث ملاحسینی

۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۰۱ ، ۰۱:۵۲
حدیث ملاحسینی