«بعدا به این روزات میخندی»، جملهای که اطرافیان در دوران سخت، پر کار و پر استرس برای دلداری به آدم تحویل میدن و به نظر میاد بیشتر منظورشون اینه که یه روزی این روزات رو مسخره میکنی. اما واقعیت اینه که من هیچوقت بعدا به اون روزام نخندیدم.
گاهی اوقات خاطرات کنکور، نوشتنِ پایاننامهی ارشد، روزای سخت کاری و... یادم میاد و دلتنگ همون سگ دو زدنها و اضطرابها میشم. با یه لبخند کوچکی یادشون رو گرامی میدارم و به خودم میگم این همه استرس و کج خُلقی افراطی بود و میشد با آرامش بیشتری کارها رو پیش برد. اون لبخند کوچک هم اصلا از روی تمسخر نیست، از روی یه جور حس خوبه که این سختیا بلاخره تموم شد و نتیجه هم رضایت بخش بود.
گاهی هم یاد بحرانهای احساسی و عاطفیم میفتم، یاد بعضی از اتفاقات به ظاهر بیاهمیت که منو خیلی تحت تاثیر قرار دادن و یاد بعضی تجربیات نه چندان خوشایندی که داشتم. با این که الان خیلی از اون دغدغهها یا برطرف شدن و یا دیگه اهمیتی ندارن برام، اما از به یاد آوردن اونها همچنان به خودم حق میدم که اون زمان ناراحت بودم و رنج کشیدم. راستش هیچ رنجی هرچقدرم کوچک بوده باشه و هرچقدرم زمان ازش گذشته باشه به نظرم مسخره و خندهدار نیست.
رنج رنجه، کوچک و بزرگیش نسبیه و هیچوقت رنج یک کودک چون به صرف این که کودکه، پیش پا افتادهتر و سطح پایینتر از یک بزرگسال نیست.
آره... رنج رنجه و رنج مسئلهی سهمگین و قابل تأملیه، در هر سطحی که باشه... و من هیچوقت از رنجهای گذشتهم خندهم نگرفت.
پ.ن: آبان... وای از آبان.
پریشب یه جلسهی مجازی با اعضای انجمن داشتم. همهی اعضا به نوبت نظرات و ایدههاشون رو در دو- سه دقیقه مطرح میکردن و یک نفر هم جلسه رو مدیریت میکرد. همه خیلی پر انرژی و فعال ظاهر شدن و نقشهی روشنی برای پیشبُرد کارها داشتن، تا این که نوبت رسید به یه آقایی و ایشون با یه لحن غیرمنتظرهای خیلی رُک گفتن که بنده هیچ عرضی ندارم. سه- چهار ثانیه سکوت برقرار شد و از پشت امواج اینترنت کاملا حس میشد که همه کمی جا خوردن از این جواب. بعد از سه- چهار ثانیه مدیر جلسه با لحنی دوستانه و محترمانه گفت بلاخره خوبه که امشب یه موضوعی یا ایدهای رو مطرح کنید و از این حرفا. اون فرد بازم با همون لحن غیرمنتظره خطاب به مدیر جلسه گفت که من یه سوالی رو دو ماه پیش از شما پرسیدم و شما هنوز جواب منو ندادید، هروقت اون سوالم رو جواب دادید منم یه موضوعی رو انتخاب میکنم. مدیر جلسه که مشخص بود واقعا چنین چیزی یادش نیست و روحشم خبر نداره سعی کرد با گشاده رویی قضیه رو جمع و جور کنه و برای این که ازش دلجویی بشه گفت سوالتون رو الان میتونین مطرح کنین. اونم با طعنه گفت که من سوالم رو دو ماه پیش پرسیدم و الان بعد از دو ماه حرفی ندارم. این مکالمه دیگه کش پیدا نکرد و زیر سیبیلی رد شد. نوبت به آدمای دیگه رسید و همه صحبت کردن و درنهایت جلسه تموم شد.
من با لحن غیرمنتظرهی اون آدم کاری ندارم. درمورد درستی یا غلطی صحبتاش هم قضاوتی نمیکنم. اما چیزی که برام سوال شد این بود که ممکنه این آدم صرفا به این دلیل توی یه جلسهی یک ساعت و بیست دقیقهای شرکت کرده و وقت خودش رو گذاشته که به یکی از اعضا تو دهنی بزنه؟ فقط برای این که وقت نشناسی و بیتوجهی احتمالی اون فرد رو به رخش بکشه و یه درسی بهش بده؟ چرا اون فرد حتی یک درصد هم پیش خودش احتمال نداده که ممکنه ایمیلش نرسیده باشه یا سهوا دیده نشده؟ چرا بعضیا خیلی مطمئن و قاطع و خیلی سریع و با عجله به استقبال کینهتوزی میرن؟
البته شاید هم اون فرد واقعا درس مهمی رو داده. شاید هرچیزی در همون زمان خودش معناداره و حتی اگر هم سهوا فراموش شده باشه، بازم در حال حاضر دیگه اون ارزش رو نداره و تبدیل شده به یه حرف بیجان. شاید واقعا عنصر زمان رو در هیچ چیزی نباید دست کم بگیریم، حتی درمورد بیان یک کلمه. شاید واقعا اون سوال دو ماه پیش سوال بوده و الان دیگه نیست. شاید هم الان با دو ماه پیش برای مدیر جلسه تفاوت فاحشی نداره، اما برای اون فرد تفاوت دو ماه پیش با الان، بنا به دلایلی، از زمین تا آسمونه.
حدیث ملاحسینی
فکر میکنم ترم ۶ کارشناسی بودم و موقع امتحانات خرداد ماه بود. امتحانِ روش تحقیق داشتم، یه جزوهی پر از نکته بود. گمونم امتحان ساعت یک ظهر بود، چون اون آفتاب مطبوع و خوش حس رو خوب به یاد دارم. پشت فرمون بودم و داشتم میرفتم به سمت دانشگاه، یه کمی ترافیک بود و من برای اولین و (شاید) آخرین بار از فرصتِ موندن پشت ترافیک استفاده میکردم و جزوهم رو ورق میزدم و نکات رو مرور میکردم.
خیلی گفته میشه «خب که چی؟ تهش چی شد؟ اون همه درس خوندن و استرس داشتن ارزش داشت؟» من میگم آره، چون همیشه نباید به ته همه چیز فکر کنیم و بشینیم دربارهش تعبیر و تفسیر کنیم و حکم صادر کنیم. همون عملِ غیرمتعارف پشت فرمون درس خوندن و اون آفتاب دلنشینی که داشت اومدن تابستون رو مژده میداد برام تجربهی بامعنا و ارزشمندی بود. من اون لحظه رو دوست داشتم و از به یاد آوردنش مشعوف میشم. اصلا شاید «تهش» همینه. همون حس شعف.
آتش سوزی، تیراندازی، انفجار و از همه مخوفتر، محبوس بودن در یک اتاقک چند متری در چنین شرایطی. نه درکی از اون موقعیت فاجعهبار دارم و نه توان مجسم کردن چنین چیزی رو.
دیشب داشتم نقاشی دیگری که به مناسبت این روزها کشیدم رو تموم میکردم. همه چیز به خوبی پیش رفته بود و همونی شده بود که در نظر داشتم. فقط مونده بود اون قسمت پایانی کوچک که اتفاقا مهمترین قسمت و نقطهی تاکید کار بود. تا ساعت ۴ صبح درگیر همون یک نقطه بودم و بین کار هر دو دقیقه یک بار اخبار رو چک میکردم. از دست خودم و قید و بندهایی که برای خودم دارم کلافه شده بودم، افتاده بودم به یه وسواس بیخودی. شاید هم وسواس نبود، یه ناتوانی بود، توی اون لحظات هیچ جوره اون نقطهی تاکید اونطور که برام قابل قبول باشه درنمیومد. نزدیک ۱۰ بار اون قسمت رو هی رنگ زدم و هر بار به نظرم یه ایرادی داشت. به خودم توپیدم که هرچی زودتر دست از این کمالگرایی احمقانه بردارم و زودتر کارو جمع کنم. چند دقیقه بعدشم کل کار به نظرم مسخره اومد و پیش خودم گفتم که آخه دم صبحی کدوم خُل و چلی گیر میده به این که حتما همین الان کار رو تموم کنه؟ مگه فردا قراره کن فیکون بشه (که البته بعیدم نیست)؟ مگه آیه نازل شده که الان باید تموم شه؟
خوابم میومد و تمرکزمو کامل از دست داده بودم. هرچه بیشتر اخبار رو دنبال میکردم بیشتر توی اون گودالی که ته نداره فرو میرفتم. یک دفعه به این نتیجه رسیدم که این نقاشی رو با همون ترکیب رنگ سیاه و سفید و قرمز حفظ کنم و از خیر رنگ سبز، که همون نقطه تاکید بود، بگذرم. اصلا این نقاشی قرار نیست هیچ معنایی تحت عنوان امید، رویش و سبز شدن در خودش داشته باشه، فقط همون سیاهی و خون کافیه. مگه چه اشکالی داره؟ مگه همه چیز باید ختم بخیر بشه؟ چه تفکر عوامانهایه که همه به یک نوعی دچارشن؟ اصلا این نقاشی همینی که هست و پایانی براش در نظر نگرفتم.
اما نتونستم با خودم کنار بیام و برای چندمین بار رنگهای سبز رو باهم مخلوط کردم تا به اون رنگ سبزی که مد نظرمه و روی کل کار میشینه برسم. خواستم برگ کوچکی هم روی اون قسمت سبز بچسبونم، اما این نکته یادم اومد که بعد از مدتی اون برگ زرد و خشک میشه، درحالی که میخواستم اون سبزی همیشگی باشه. بلاخره به رنگ سبز و بافت دلخواهم رسیدم، البته بازم میشد ایراد گرفت، ولی من دیگه رسما بین خواب و بیداری بودم. برگ رو هم نچسبوندم، همینطوری قشنگ بود. انقدر خسته بودم که وسایل نقاشیم رو از کف اتاقم جمع نکردم و بلافاصله گرفتم خوابیدم.
حدیث ملاحسینی
کسانی که نذر و نیاز و انواع دعاها رو میکنن تا دوست پسرشون یا معشوقشون (هر چیزی که اسمش رو میخواید بذارید) بیاد خواستگاریشون و باهاش ازدواج کنن چرا بعد از مدتی که از ازدواجشون میگذره به یه مجردی که میرسن میگن: "من اگه جات بودم میرفتم خارج دکترا و پُست دکترا میخوندم و پرفسور میشدم"؟
عروسی اقوام درجه یک معمولا آنچنان دلچسب نیست، چون دوندگی زیادی داره و این که از اولِ همهی تشریفات مثل مراسم عقد و اعلام هدایا و... باید حضور داشت و آخرین نفر هم محل جشن رو ترک کرد. بیشتر از سایرین باید رقصید و خودی نشون داد و کمتر فرصت میشه که آدم یه چیزی بخوره و به محیط اطرافش توجه کنه. باید با حرارت و احساس بیشتری سلام علیک کرد و خوشامد گفت و این چیزیه که از من خیلی انرژی میگیره. واقعا برای ساعاتی احساس میکنم که تبدیل به یه عروسک سخنگو میشم که فقط راه میره و سلام و احوال پرسی میکنه. تازه باید خیلی مواظب میبودم که مبادا کسی وارد بشه و من بهش سلام و خوشامد نگفته باشم و همین غفلت باعث بشه که احتمالا از جانب اون فرد یه آدم بیشعور به حساب بیام. هیچ چیز به اندازهی این تعارفات شعاری و تو خالی منو خسته نمیکنه و این که مدام باید در جوابِ این آرزوی تکراریِ «ایشالا عروسی شما» با لبخند کلمهی تکراریِ «ایشالا» رو بازگو کنم.
در کل سلام و تعارف کردن برای من از کودکی یک چالش بزرگ و یه چیزی تو مایههای شق القمر بود. سالها طول کشید تا تونستم در حد قابل قبولی این مهارت رو یاد بگیرم و اجرا کنم. البته کماکان با ۳۰ سال سن هنوز این نقد بر من وارده که چندان «با شور و حال» سلام علیک نمیکنم. واقعیتش نمیتونم خودمو بیش از حد خوشحال نشون بدم، چون معمولا پیش نمیاد که بیش از حد از دیدن یک نفر خوشحال بشم. این همه اصرار برای ابراز احساسات الکی رو هم به هیچ وجه نمیپسندم و دلیلی نمیبینم که خودم رو در فشار و تنگنا قرار بدم تا اون احساس دروغین رو به نمایش بگذارم. میگن اگر با شور و حال سلام و تعارف کنی محترمانهتره، اما من واقعا سر همین کلمهی «احترام» و معانی و مصادیق اون خیلی بحث دارم که به موقع درموردش مینویسم.
فعلا در همین حد می گم که به نظرم توی این فرهنگ، احترام بیشتر معادل ریاکاری و دروغ و چاپلوسیه. بقیهش باشه برای بعد.
پ.ن: توی این شرایط هیچ شادی و خندهای نمیتونه از ته دل باشه. دل عزاداره و کاریش نمیشه کرد.
حدیث ملاحسینی
این که ته این رنجها چه خواهد شد قطعا جوابهای مختلفی داره. شاید اصلا باید گفت که نه انتهایی برای رنجها وجود داره که بخوایم وضعیت بعد از اون رو تصور کنیم و نه انتهایی برای هر چیز دیگه.
اما یک چیز رو میدونم، اونم اینه که این سختیا داره حق رو از باطل جدا میکنه و داره همه چیز رو صیقل میده. صیقل خوردن هم درد داره.
در چنین فرایندی ممکنه حتی در زندگی شخصی خودمون به یک باره متوجه بشیم که اطرافمون چه آدمایی بودن و شاید هنوز هستن.
حدیث ملاحسینی
نیمه شبِ ۱۴ مهر