آمَد و شُد

آمَد و شُد

علاقه‌مند به علوم اجتماعی، هنرهای تجسمی، فلسفه و ادبیات.
ساکن تهران و سرگردان در سایر سرزمین‌ها.
در تلاش برای دیدن و شنیدن هرچه بیشتر.

  کسانی که نذر و نیاز و انواع دعاها رو می‌کنن تا دوست پسرشون یا معشوقشون (هر چیزی که اسمش رو می‌خواید بذارید) بیاد خواستگاریشون و باهاش ازدواج کنن چرا بعد از مدتی که از ازدواجشون می‌گذره به یه مجردی که می‌رسن می‌گن: "من اگه جات بودم می‌رفتم خارج دکترا و پُست دکترا می‌خوندم و پرفسور می‌شدم"؟ 

 

 

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۲ مهر ۰۱ ، ۰۲:۰۰
حدیث ملاحسینی

عروسی اقوام درجه یک معمولا آنچنان دلچسب نیست، چون دوندگی زیادی داره و این که از اولِ همه‌ی تشریفات مثل مراسم عقد و اعلام هدایا و... باید حضور داشت و آخرین نفر هم محل جشن رو ترک کرد. بیشتر از سایرین باید رقصید و خودی نشون داد و کمتر فرصت می‌شه که آدم یه چیزی بخوره و به محیط اطرافش توجه کنه. باید با حرارت و احساس بیشتری سلام علیک کرد و خوشامد گفت و این چیزیه که از من خیلی انرژی می‌گیره. واقعا برای ساعاتی احساس می‌کنم که تبدیل به یه عروسک سخنگو می‌شم که فقط راه می‌ره و سلام و احوال پرسی می‌کنه. تازه باید خیلی مواظب می‌بودم که مبادا کسی وارد بشه و من بهش سلام و خوشامد نگفته باشم و همین غفلت باعث بشه که احتمالا از جانب اون فرد یه آدم بیشعور به حساب بیام. هیچ چیز به اندازه‌ی این تعارفات شعاری و تو خالی منو خسته نمی‌کنه و این که مدام باید در جوابِ این آرزوی تکراریِ «ایشالا عروسی شما» با لبخند کلمه‌ی تکراریِ «ایشالا» رو بازگو کنم.

در کل سلام و تعارف کردن برای من از کودکی یک چالش بزرگ و یه چیزی تو مایه‌های شق القمر بود. سال‌ها طول کشید تا تونستم در حد قابل قبولی این مهارت رو یاد بگیرم و اجرا کنم. البته کماکان با ۳۰ سال سن هنوز این نقد بر من وارده که چندان «با شور و حال» سلام علیک نمی‌کنم. واقعیتش نمی‌تونم خودمو بیش از حد خوشحال نشون بدم، چون معمولا پیش نمیاد که بیش از حد از دیدن یک نفر خوشحال بشم. این همه اصرار برای ابراز احساسات الکی رو هم به هیچ وجه نمی‌پسندم و دلیلی نمی‌بینم که خودم رو در فشار و تنگنا قرار بدم تا اون احساس دروغین رو به نمایش بگذارم. می‌گن اگر با شور و حال سلام و تعارف کنی محترمانه‌تره، اما من واقعا سر همین کلمه‌ی «احترام» و معانی و مصادیق اون خیلی بحث دارم که به موقع درموردش می‌نویسم. 

فعلا در همین حد می گم که به نظرم توی این فرهنگ، احترام بیشتر معادل ریاکاری و دروغ و چاپلوسیه. بقیه‌ش باشه برای بعد.

 

پ.ن: توی این شرایط هیچ شادی و خنده‌ای نمی‌تونه از ته دل باشه. دل عزاداره و کاریش نمی‌شه کرد.

 

حدیث ملاحسینی

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۰ مهر ۰۱ ، ۰۲:۰۴
حدیث ملاحسینی

این که ته این رنج‌ها چه خواهد شد قطعا جواب‌های مختلفی داره. شاید اصلا باید گفت که نه انتهایی برای رنج‌ها وجود داره که بخوایم وضعیت بعد از اون رو تصور کنیم و نه انتهایی برای هر چیز دیگه.

اما یک چیز رو می‌دونم، اونم اینه که این سختیا داره حق رو از باطل جدا می‌کنه و داره همه چیز رو صیقل می‌ده. صیقل خوردن هم درد داره. 

در چنین فرایندی ممکنه حتی در زندگی شخصی خودمون به یک باره متوجه بشیم که اطرافمون چه آدمایی بودن و شاید هنوز هستن.

حدیث ملاحسینی

نیمه شبِ ۱۴ مهر

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۴ مهر ۰۱ ، ۰۱:۲۹
حدیث ملاحسینی

شاید یک تصویرسازی زنانه به حساب بیاد، اما این روزهای ایران رو فارغ جنسیت این شکلی می‌بینم:

تصویرساز: حدیث ملاحسینی

بازنشر با ذکر منبع باعث خوشحالیه.

۴ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۱۱ مهر ۰۱ ، ۱۹:۱۹
حدیث ملاحسینی

کاش می‌شد همه‌ی بیگانگان رو یک شبه آشنا کرد.

کاش می‌شد به جایی که هیچ تعلقی به آن نداریم برای همیشه دل بست.

کاش «وطن» یک انتخاب بود.

 

 

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۱ مهر ۰۱ ، ۰۲:۰۹
حدیث ملاحسینی

 معمولا عادت دارم که روزِ آخر هر ماه بعد از ساعت ۱۲ شب، یعنی زمانی که رسما تازه وارد ماه جدید می‌شیم، تقویمم رو ورق بزنم و اول ماه رو به خودم اعلام کنم. این کار برای من یه جورایی یه رسم خصوصیه و همین عملِ ورق زدن و گذر کردن از ماه قبلی و وارد شدن در ماه جدید یه حس خوشایندِ تازگی رو بهم می‌ده. اما چند روز پیش بود که دیدم تقویم روی میزم هنوز توی شهریور ماه گیر کرده، درحالی که اون روز پنجم مهر بود. سابقه نداشته که این رسم خصوصیم رو تا این حد زیر پا بذارم. ناراحت و گرفته شدم... این نشون می‌ده که در این مدت بی‌معناترین چیز برام زمان و البته تا حدی هم مکان بوده. درواقع در یک خلاء کامل به سر می‌برم و برام هیچ اهمیتی نداره که کجا هستم و دارم چطور وقتم رو می‌گذرونم. مفاهیم قراردادی‌ای مثل روز و شب، دیر و زود، امروز و فردا، اینجا و اونجا و... در این روزهای من هیچ جایی نداره.

یادمه سه سال پیش وقتی داشتم روی پایان‌نامه‌م کار می‌کردم یکی از مصاحبه شونده‌ها به موضوع ارواح سرگردان اشاره‌ای کرد و گفت مردگانی که هنوز دلبستگی زیادی به زندگی و اموالشون دارن نمی‌تونن از این دنیا دل بکنن و روحشون عروج نمی‌کنه و همینطور سرگردون می‌مونه. این حرف صرفا یک ادعاس و من نمی‌تونم تایید یا تکذیبش کنم. با این که این موضوع ربط مستقیمی به پایان‌نامه‌م نداشت اما یه کنجکاوی غمگینی اومد سراغم. با خودم فکر کردم بر فرض که چنین چیزی واقعیت داشته باشه، این ارواح سرگردان از این که بی‌خود و بی‌جهت دور خودشون می‌چرخن حوصلشون سر نمی‌ره؟ کلافه نمی‌شن؟ خسته نمی‌شن؟ اعصابشون خورد نمی‌شه؟‌! از تصور چنین چیزی به خودم لرزیدم و عمیقا آرزو کردم که بعد از مرگم هرگز دچار چنین وضعی نشم. اما تصور مسخره‌ و خامی بود، چرا که همیشه گفته شده که برای ارواح زمان و مکان اصلا تعریف نشده و حالت‌هایی مثل حوصله سر رفتن، کلافگی، خستگی و اعصاب خوردی همه تابع این هستن که یک جسم مادی و درکی از زمان و مکان وجود داشته باشه. پس برای اون‌ها چنین حالت‌هایی اصلا معنا نداره.

این روزها اما واقعیت دیگری برام روشن شده؛ این که می‌شه با داشتن کالبد و همه‌ی علائم حیاتی تبدیل به یک روح سرگردان شد و لازم نیست که حتما در اثر یک بیماری جانکاه، یک سانحه و یا به خواست و اراده‌ی فرد دیگری کشته شد تا به این وضع رسید. الزاما هم نباید به عالَم دیگری رفت، بلکه در همین عالم هم چنین چیزی شدنیه.

وقتی با وجود تعلق خاطر شدید به زندگی و جنگیدن برای رسیدن به خواسته‌ها و آرزوها، دستان بی‌رحم و خودخواهی مدام آدم رو تعقیب می‌کنه و به سمت بن‌بست هُل می‌ده، جدایی تدریجی و ناخواسته‌ی روح از جسم اتفاق میفته. وقتی زمانِ حال به قدری غبارآلوده که نه می‌شه به پشت سر نگاه کرد و نه به پیشِ رو، علاوه بر این که زمان و مکان دیگه هیچ موضوعیتی نداره، بلکه زندگی خلاصه می‌شه در هر روز صبح بیدار شدن و بی‌خود و بی‌جهت به دور خود چرخیدن. ظاهرا برای ارواح سرگردان مفهوم «بی‌خود و بی‌جهت» هم چیز تعریف نشده ایه؛ چرا که به نظر میاد در عالَم مرگ تکلیف و هدفی وجود نداره. همه چیز همونطور هست که باید باشه و تلاش برای چیزی اساسا بی‌معناست.

ارواح سرگردان پدیده‌‌ی غریبی نیست، ترسناک یا قابل ترحم هم نیست، بلکه وضعیتیه که هر آدمِ زنده‌ای ممکنه در یک مقاطعی دچارش بشه. البته که به هیچ عنوان مرزبندی‌های این چنینی مثل مرده و زنده، مرگ و زندگی، این عالَم و اون عالَم و... رو نمی‌پسندم. 

نه، ارواح سرگردان پدیده‌ی غریبی نیست، من اونم و ما اون‌ها. چون مرگ می‌تونه درست در بطن زندگی اتفاق بیفته.  

 

حدیث ملاحسینی

۹ مهر ۱۴۰۱

 

 

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۰۱ ، ۰۲:۴۹
حدیث ملاحسینی

احساس می‌کنم که در یک محفظه‌ی شیشه‌ای کوچکِ چند جداره گیر افتادم، تک و تنها... هر چی حرف می‌زنم، فریاد می‌زنم، گریه می‌کنم و بیهوده می‌خندم صدایم به هیچ کجا نمی‌رسه و کسی جز خودم مخاطب حرف‌ها، صداها و ابراز احساساتم نیست. گاهی با تمام قدرتم تلاش می‌کنم که از این محفظه بیام بیرون، اما دریغ از یک نشانه‌ی امیدبخش برای رهایی. به این نتیجه می‌رسم که همه‌ی اون تقلاها و مشت و لگدها فقط و فقط جنگِ با خودمه و وقتی خسته و بی‌رمق به گوشه‌ای میفتم، با خودم فکر می‌کنم که باید به زندگی در این محفظه‌ی شیشه‌ای عادت کنم و باهاش خو بگیرم. بعد از کمی تجدید قوا باز محیط برام غیرقابل تحمل می‌شه. باید هرطور شده از این زندان فرار کنم. دوباره شروع می‌کنم به مشت و لگد زدن و داد و فریاد و بعد از مدتی باز در هم می‌شکنم و زمین گیر می‌شم. این دور باطل و آزار دهنده مدام تکرار می‌شه. 

اطرافم تعداد زیادی محفظه‌های شیشه‌ای هست که آدم‌ها، درست مثل خودم، به تنهایی درش زندگی می‌کنن. هرکس در خلوت خودش مشغول یه کاریه؛ یکی برای این که این درد بی‌درمان رو تحمل کنه سعی می‌کنه که بیشتر وقت‌ها در خواب مصنوعی باشه، یکی با چشمان از حدقه درومده به کتابی در دستش زُل زده، یکی به چیزی شبیه صفحه تلوزیون خیره شده، یکی خطوطی نامفهوم و درهم و برهم روی کاغذ می‌کشه، یکی برای خودش سوالاتی  رو مطرح می‌کنه و خودش هم بهشون یه پاسخی می‌ده، یکی در خیالات بی سر و ته خودش سیر می‌کنه، یکی هم بی‌وقفه به دیواره‌های محفظه مشت و لگد می‌زنه و بد و بی‌راه می‌گه و... همه‌ی این‌ اتفاقات در یک سکوت سنگین و ملال‌آوری در حال رخ دادنه. 

بعضی وقتا با آدمای داخل محفظه‌های دیگه صحبت می‌کنم. از پشت شیشه‌ی چند جداره با لب خونی و زبان اشاره احساسات و افکارم رو باهاشون درمیون می‌ذارم. برای لحظات کوتاهی یک پیوندی، هرچند بی‌صدا و خیلی مختصر، با دیگری احساس می‌کنم و این یک دلگرمی آنی بهم می‌ده. گاهی میون این اشارات و لب‌ خونی‌ها لبخند محوی روی لب‌ها می‌شینه و نگاه‌ها با یک ظرافت خاصی به همدیگه تلاقی پیدا می‌کنن؛ اما این دلخوشی با  چشم به هم زدنی تموم می‌شه و دوباره به گوشه‌ای از محفظه پناه می‌برم و از شدت بی‌حالی نقش بر زمین می‌شم. انگار گسیختگی و تنهاییه که در این عالم اصالت داره و این ارتباطات نیم بند تنها در حکم تنفس‌‌های کوتاهی هستن در بین بی‌شمار پرده‌ی نمایشِ کسالت‌آور.

دوباره بلند می‌شم و می‌ایستم. همزمان آدمِ داخلِ محفظه‌ی روبرو هم می‌ایسته. این بار لبخند واضح‌تری بر لبانمون می‌شینه و نگاهمون طولانی‌تر بهم گره می‌خوره. یک آن میل به نزدیک شدن، میل به یکی شدن، میل به هم‌صدا شدن و میل به در هم آمیختن اوج می‌گیره. انرژی قوی و مهیبی زمین رو به لرزه درمیاره. نمی‌دونم منشا این انرژی از کجاست. چشمانم رو می‌بندم و دستانم رو به منظور قلاب کردن در دستانِ طرف مقابلم دراز می‌کنم... در کسری از ثانیه تمام محفظه‌های شیشه‌ای پودر می‌شن و در هوا پخش می‌شن و آدم‌ها یکی یکی به سوی همدیگه قدم برمی‌دارن. بی‌شمار دست در هم قلاب می‌شه و بی‌شمار تَن همدیگه رو دربر می‌گیره و از محفظه‌های شیشه‌ای چند جداره تنها ذراتِ معلق و درخشانی باقی می‌مونه که تا مدت‌ها در هوا رقصان خواهند بود.

حدیث ملاحسینی

اوایل مهر ۱۴۰۱

 

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مهر ۰۱ ، ۰۴:۰۲
حدیث ملاحسینی