جمعه صبح به همراه یه جمع حدوداً ۳۰ نفره مهمان «کافه غولی» بودم. آفتاب خیلی سخاوتمندانه میتابید و هیجان مواجه شدن با مطالب و روایات آئین زرتشت، تابش آفتابِ همراه با خنکی به خصوص اسفند ماه رو برام لذتبخشتر میکرد. مترو خلوت بود، میدان فردوسی پیاده شدم، اونجا هم تک و توک آدمهایی در رفت و آمد بودن. شروع کردم به قدم زدن تا کافه و همونطور که به راهم ادامه میدادم، خیابون انقلاب در نظرم خیلی عریضتر و گستردهتر از حد معمول میومد؛ جوری که صحنهی یکی از خوابهای روتینم برام تداعی شد. چندین بار خواب دیدم که درحال طی کردن خیابونی هستم که بیش از حد طویل و پهناوره و من تک و تنها هستم و هیچکس اونجا حضور نداره. توی خواب نه حال بدی داشتم و نه حال خوب، بلکه کاملاً خنثی بودم. اما در بیداری که توی خیابون انقلاب راه میرفتم میتونم بگم حس سبکبالی دلپذیری داشتم؛ انگار در اون لحظات آسفالت خیابون، دیوارها، مغازهها و... فقط و فقط از آنِ من و برای من و در هماهنگی کامل با من بود. با همون احساس مالکیت خوشایند به مسیرم ادامه دادم و به غیر از نور و گرمای متعادل خورشید و باد ملایمی که به موها و صورتم میخورد همراهی نداشتم. سعی کردم از فضای تنفسی که بهم هدیه شده بود نهایت استفاده رو ببرم. هدیهای که البته ارزون و آسون به دست نیومده بود.
به کافه غولی رسیدم و با همسفرانم وارد شدیم. صاحب کافه با مهربونی و گشادهرویی بیش از حد انتظار به استقبالمون اومد. این آدم خوش انرژی (کوروش) هم مثل بقیهی آدما داستان منحصر به فرد خودش رو داشت. کوروش روزگاری استاد دانشگاه بوده و یک روز تصمیم میگیره که گوشیش رو خاموش کنه و عطای استادی رو به لقاش ببخشه و بیاد این کافه رو تأسیس کنه. از حال و هوای اونجا کاملاً مشخص بود که چنین جایی محصول صداقت، صبوری، بیادعایی و قدمهای کوچک و آرامه و طبق شعار خودشون که به نظرم با واقعیت همخوانی داره، «در کافه غولی از شّر دیوها در امان هستید». شخصاً نمیدونستم که غولها موجوداتی خوب و مثبت هستن و در مقابل دیوها که موجوداتی بد و خبیثن قرار میگیرن، درحالی که قبلاً یه جورایی این دوتا رو مترادف همدیگه درنظر میگرفتم. نکتهی جالب و دوست داشتنی دیگهای که دربارهی این کافه وجود داشت این بود که منوی کافه به اسم شخصیت کتابای خودِ کوروش بود و همونطور که خودش میگفت، اگر سالاد سزار داریم، چرا سالاد رستم نداشته باشیم؟
هدف اصلی این دورهمی، گرامیداشت جشن اسفندگان که روز عشق، زمین و زن به حساب میاد بود. یادآوری قشنگی که اول از همه انجام شد، این بود که «ایران» نام یک زنه و این سرزمین در قامت یک زن هست؛ چیزی که مدتها بود در اثر خیلی از ناملایمتها و تلخیها فراموش کرده بودم و با این یادآوری به موقع، اون وجه پُرمهر و نوازشگر این دیار دوباره برام عیان شد. و اما از نظر من، بهترین و جذابترین مطلبی که اون روز عنوان شد، یه تمثیل قشنگ درمورد پدیدهی عشق بود. این که در طبس یه چشمهی معروفی هست به نام چشمه مرتضی علی که ویژگی منحصر به فردش اینه که چشمههای آب گرم و سرد به موازات هم حرکت میکنن، بدون این که باهم مخلوط بشن. این جریان تا جایی ادامه پیدا میکنه که در نهایت این دو چشمه در یک محلی بهم میرسن و با همدیگه ترکیب میشن و محصولش یه جریان آب ولرم و مطبوع میشه. عشق همینه، عشق گره خورده به مفهوم امتزاج، آمیختگی و یکی شدن؛ یکی شدنی که همراه با یک توازن و تعادل مطلوب و دلنشینه. هممون میدونیم و بدیهیه که عشق در همه جا و همه چیز هست، در زمین و طبیعت، در بین حیوانات، در بین انسانها و... فقط یه وقتایی از این واقعیت زیبا غافل میشیم و لازمه که گاه گداری بهمون گوشزد بشه تا مجدداً توجهمون بهش جلب شه. در فارسی قدیم «ایشکا»، که واژهی خوشآهنگی هم هست، به معنی عشقه. تا مدتی این واژه ملکهی ذهن و زبانم خواهد بود، چون انرژی خوبی ازش میگیرم.
نکتهی دیگه این که اشو زرتشت در ۳۰ سالگی با اهورامزدا دیدار میکنه و به مقام الوهیت میرسه؛ همونطور که پیامبر اسلام و بسیاری از پیامبران دیگه در ۴۰ سالگی به پیامبری برگزیده شدن. این یه جورایی نشون میده که هر رخداد مبارک، متعالی و والایی فقط در زمانِ درست خودش رخ میده و به آهستگی و با طمأنینه به سراغ آدم میاد.
در آخر برنامه، صاحب کافه با صدای بلند گفت «امیدوارم همیشه از شّر دیوها در امان باشید» و همهی ما رو بدرقه کرد و من همچنان با تابش آفتابِ همراه با خنکی به خصوص اسفند ماه کیف میکردم و به سمت خونهی پدربزرگم راهی میشدم.
حدیث ملاحسینی
تصاویری از کافه غولی
پ.ن: متشکرم از «سفرنویس» که این تجربهی جذاب رو برام رقم زد.
قدم گذاشتن در طهران قدیم و دیدن بناهای تاریخی برای من ملغمهای از حس حسرت و امیدواری رو به ارمغان میاره. حسرتِ این که یک زمانی کل طهران همین بافت رو داشته و این پول پرستی مشمئزکننده و دیدگاه منفعتطلبانهی عدهای بود که باعث شد تعداد قابل توجهی از این بناهای اصیل از بین بره و در عوض ساختمونهایی که احتمالاً فقط سود اقتصادی بیشتری دارن ساخته بشه. بیزارم از این نگاه ماشینی و کارکردی که همهی زیباییها رو فدای خودش میکنه. اما ناگفته نماند که در عین حال امیدوار هم میشم، چون میبینم چیزهایی از اون گذشته باقی مونده و با وجود همهی ناملایمات و دردها، شهر هنوز اون قشنگیای خاک خورده و فراموش شدهش رو داره.
چند روز پیش رفتم کلیسای گریگور مقدس و موزه آرداک مانوکیان. حیاط کلیسا بزرگ نبود، اما خیلی چیزا رو به سادهترین و باصفاترین حالت ممکن درون خودش جا داده بود. قبر سفید رنگ اسقُفی که خیلی باوقار آرامیده بود، مجسمهی حضرت مریم که یه حوضچه جلوش بود و نماد یادبود نسل کشی ارامنه که همهی اینها مجموعهی کوچیکی از سمبلهای دینی، فرهنگی و تاریخی مسیحیان ایران رو تشکیل داده بود. یه قسمت از دیوار حیاط هم بود که مردم روی کاشی و تخته چوب و... جملاتی نوشته بودن که از مریم مقدس بخاطر برآورده شدن حاجاتشون صمیمانه تشکر کرده بودن. لحظهای حواسم رفت به خونهای که دیوار به دیوار کلیسا بود و دلم خواست که جای ساکنین اونجا بودم و چنین منظرهی چشمنواز و دلانگیزی رو هر روز میدیدم و قول میدادم که هیچوقت چنین چشم اندازی برام عادی نشه. به راستی که ادیان و مظاهر دینی اگه در خلوت به کار خودشون ادامه بدن چقدر میتونن قابل احترام و دوست داشتنی باشن.
وقتی رفتم داخل کلیسا، مثل هر زمانی که وارد یه مکان مقدس میشم، خواستهها و آرزوهام رو مرور کردم. همیشه شکوه و هیبت اینجور مکانها منو میگیره و به یک باره همهی اون به اصطلاح حاجتها در نظرم هی کوچیک و کوچیکتر میشن تا در نهایت تبدیل به یه سری امیال پیش پا افتاده، سطحی و گذرا میشن. به هرچی که فکر میکردم با خودم میگفتم نه، نه... این هیچی نیست، این خیلی خواستهی دم دستی و کمیه. آخر نمیدونستم برای چه چیزی دعا کنم. تنها چیزی که به نظرم اومد این بود که من تحمل یه سری مصائب رو واقعاً ندارم و از ته دلم خواستم اون رنجهایی که خارج از توان و ظرفیتمه همیشه ازم دور باشه.
بعد از دیدن موزه، شوقم چند برابر شد و یک بار دیگه پیروزمندانه به خودم یادآوری کردم که به رغم زورآزمایی عدهای، کشور من یه کشور متکثّره و هیچکس نمیتونه با گنده گویی این زیبایی ناب رو ازش بگیره.
در آخر یکی از همسفران تور سر صحبت رو با من باز کرد و باهم مسیر سنگ فرش شدهی خیابون سی تیر رو طی کردیم و وارد یکی از کافهها شدیم. از اون دست برخوردها و مکالمات آشنا و مطبوع بود؛ از اونایی که بعد از مدتها احساس غریبی و جدا افتادگی به آدم انرژی و نیروی جدیدی تزریق میکنه. بعد از این معاشرت با کیفیت با یه خستگی خوبی راهی خونه شدم.
زندگی هم گاهی اون روی خوبش رو به آدم نشون میده.
کلیسای گریگور مقدس
حیاط کلیسای گریگور مقدس- مزار اسقف
حیاط کلیسای گریگور مقدس- دیوار حاجات
کلیسای مریم مقدس
موزه اسقف آرداک مانوکیان
پ.ن: با تشکر از «سفرنویس» بابت این تور یک روزهی خوب.
حدیث ملاحسینی