آمَد و شُد

آمَد و شُد

علاقه‌مند به علوم اجتماعی، هنرهای تجسمی، فلسفه و ادبیات.
ساکن تهران و سرگردان در سایر سرزمین‌ها.
در تلاش برای دیدن و شنیدن هرچه بیشتر.

۱۰ مطلب در خرداد ۱۴۰۲ ثبت شده است

چی شد که موهای بدن به مرور زمان تبدیل به "موهای زائد" شد؟ چی شد که تدابیر مختلفی برای حذفش اندیشیده شد؟ جوری که من و امثال من هر ماه مبلغی رو تقدیم مراکزی که کار لیزر انجام می‌دن می‌کنیم تا لطف کنن و این موهای ناخواسته و مزاحم رو برامون ریشه‌کن کنن.

چی شد که بدن بی‌مو برای زن "زیبا و پسندیده" شد و پرمویی نشانی از "زشتی و کثیفی"؟ 

مصادیق و معیارهای زیبایی و دلپذیری که امروز می‌بینیم و بهش عادت کردیم از ازل و اول اینطور نبودن و تا ابد و آخر هم اینطور نخواهند بود.

دور از ذهن نیست که روزی از راه برسه که به کاشت مجدد آن "موهای زائد" اقدام کنیم چرا که دیگه "موهای زائد" قلمداد نمی‌شه و به عنوان یک نعمت و دارایی دلنشین بهش نگاه می‌‌شه که هر زنی باید اون رو داشته باشه.

چیزی که امروز زیبا می‌بینی و می‌پنداریش فردا زیبا نیست. زیبایی مثل هر چیز دیگری موقتی و از بین رونده‌س، نه فقط خودِ اون چیز زیبا، بلکه معیارها و خط‌کش‌هایی که اون چیز رو "زیبا" در نظر می‌گیرن هم زوال پذیر و نابود شونده هستن که در نهایت با معیارها و خط‌کش‌های جدیدی جایگزین می‌شن و این روند همینطور ادامه داره.

حدیث ملاحسینی 

۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۳۰ خرداد ۰۲ ، ۱۷:۱۹
حدیث ملاحسینی

خیلی دردآور و لج‌دراره که نزدیک به دو هفته باید با روح و روانم و جسمم بجنگم و سعی کنم همه‌ی این‌ها رو به آرامش و ثبات دعوت کنم و شاهد نوسانات هورمونی افسار گسیخته‌ی بدنم باشم، درحالی که همتایان مَرد من دارن در عادی‌ترین حالت ممکن به کارها و امورات روزمرشون می‌رسن.

این که نزدیک به دو هفته نتونم مثل آدم کار کنم و تمرکز کنم برای من یه جور عقب افتادنه... عقب افتادن از برنامه‌هام و از همه‌ی آدما. فکر این که توی این جسم با این خصوصیات و مقتضیات محصور هستم برام آزاردهنده‌س و واقعاً به این نتیجه می‌رسم که یکی از موانع بزرگی (در کنار صدها مانع اجتماعی، فرهنگی، سیاسی و...) که سد راه شکوفایی توانمندی‌ها و استعدادهای یک زن می‌شه همین قاعدگی لعنتیه. چرا؟ چون عملاً نصف هر ماه رو باید کلی انرژی بذاریم تا این بحران رو مدیریت کنیم. حالا بدن هر زنی متفاوته، یکی علائم شدیدتری داره یکی خفیف‌تر.

دوستی امروز بهم دلداری می‌داد و می‌گفت مسابقه‌ای در کار نیست، زندگی «عادی» هم همیشه برای مرد و زن و جنس سوم و چهارم و... وجود نداره. بلکه هر کسی بلاخره یه  جوری زندگیش در یه مقاطعی «غیرعادی» می‌شه. نفس عمیق بکش و ریلکس کن، خط پایانی وجود نداره که تو انقدر داری سرش حرص می‌خوری.

فکر می‌کنم باید به توصیه/ نصیحت دوستم گوش بسپارم؛ دستِ کم درخصوص این مورد خاص. دنیا دنیای حصارهاست گویا، ولی چنین دنیایی رو نمی‌پذیرم و نمی‌خوام که بپذیرم.

حدیث ملاحسینی

۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۷ خرداد ۰۲ ، ۰۱:۱۹
حدیث ملاحسینی

 حجاب راه تویی حافظ از میان برخیز/ خوشا کسی که در این راه بی‌حجاب رود

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۶ خرداد ۰۲ ، ۰۲:۰۵
حدیث ملاحسینی

دیروز عصر خوابم برد و حوالی ساعت ۸ شب بیدار شدم. خواب کوتاهی دیدم که فقط دو صحنه ازش یادمه.

صحنه‌ی اول: شب بود و وارد یه حیاطِ شلوغی شدم که آدما در رفت و آمد و صحبت کردن باهم بودن. منم با یه نفر شروع کردم به حرف زدن که یکدفعه از پشت سر صدای یه زنی رو شنیدم که یه گوشه‌ای و جایی بین تاریکی و روشنی نشسته بود و من رو خطاب قرار داد و یه چیزایی بهم گفت که اصلاً خاطرم نیست. اما یادمه که لحن آمرانه‌ای داشت که کمی هم آمیخته به لَوَندی بود. اون زن انگار روی یه صندلی بلندی نشسته بود، جوری که بر تمام حیاط و آدمای اونجا نظارت و اشراف کامل داشت. کسی باهاش صحبت نمی‌کرد و کنارش نبود، در عین حال همه حضور سنگینش رو حس می‌کردن. هیکل نسبتا درشتی داشت، اما متناسب بود. پیراهن بازی پوشیده بود، موهای بلندی داشت... چهره‌ش... چهره‌ش رو هرچی تلاش کردم نتونستم ببینم. نور چراغ از پشت سر بهش می‌تابید که باعث شده بود صورتش ضد نور بشه و چیزی جز یه توده سیاهی ازش مشخص نباشه. نمی‌تونم بگم یه زن کاملاً اثیری بود، چرا که با وجود بی‌چهرگی، رگه‌هایی از طنازی و دلربایی زمینی رو از خودش به نمایش می‌گذاشت.

صحنه‌ی دوم: از حیاط اومدم بیرون، مسیرم جوری بود که باید از یه کوچه‌ی باریکی می‌گذشتم. تنها بودم، کوچه تاریک بود، ظُلِمات بود و فقط انتهاش مشخص بود که چراغ‌های خیابون اصلی از اون فاصله خودنمایی می‌کردن. تاریکی افراطی کوچه من رو محتاط کرد. انگار تمام سطل‌ رنگ‌های سیاه رو یکجا خالی کرده بودن روی در و دیوار خونه‌های اون کوچه. همون لحظه یه مردی که سوار موتور بود متوجه حالم شد و گفت نگران نباش من همراهیت می‌کنم. چندان دلگرم نشدم، چون یه دلواپسی دیگه به دلواپسی کوچه‌ی تاریک اضافه شد. دیگه نمی‌دونم مرد موتورسوار رو قابل اعتمادتر دونستم یا تک و تنها به دل سیاهی رفتن رو؛ چون در همین حین بود که بیدار شدم.

                                                       ***                                                                                   

ساعت ۱۰ شبه، از اون شبای بغرنجه. ذهنم در تکاپوست و بدنم در سکون. یک جنگ تن به تن فرسایشی بین این دو در جریانه و این وسط تمامیتِ منه که داره متلاشی می‌شه. انگار چیزی شبیه سیم خاردار روی دنده‌ی چپم جاسازی کردن، می‌سوزه و تیر می‌کشه. خسته‌م، خوابم میاد و خوابم می‌بره. توی خواب یک دفعه نفسم می‌ره، انگار یه موجودی در درونم گلوم رو فشار می‌ده. از جام می‌پرم و تو تختم می‌شینم، ضربان قلبم بالاس. بعد از چند ثانیه این حالت فروکش می‌کنه. دستم رو می‌ذارم روی نبضم، مثلاً خیر سرم طبابت می‌کنم که نبضم منظم می‌زنه یا نه ... به خودم دلداری می‌دم: «چیزی نیست زن، قبلاً هم چند بار اینطور شدی و هردفعه ازش عبور کردی. این بار هم عبور می‌کنی، نترس». دوباره می‌خوابم. این بار یه کابوس تک صحنه‌ای می‌بینم. یکی با حالت تحکم‌آمیز و سرزنشگری بهم می‌گه که تو الان امتحان داری، چرا راحت گرفتی نشستی؟ و منی که روحم از اون امتحان خبر نداشته از خواب می‌پرم و بعد چند لحظه جایگاه و موقعیت فعلیم که توی خواب کاملاً زیر و رو شده بود رو مجدداً به یاد میارم و می‌فهمم امتحانی در کار نیست. دوباره خوابم می‌بره.

                                                                                              ***

صبح بیدار می‌شم، باید این غائله رو تموم کنم. دوش آب ولرم می‌گیرم، نفس‌های عمیق می‌کشم تا به خودم یادآوری کنم که دارم به خوبی تاب میارم و بر  اوضاع و احوالم مسلطم.

خاله کوچیکم و بچه‌هاش میان خونمون. حرف زدن بچه‌ها، جیغ کشیدنشون، کارتون دیدنشون، دعواهاشون با همدیگه سر گرفتن گوشی مامانم و خالم برام از همیشه دلنشین‌تره. روی مبل دراز می‌کشم و یوتیوب رو باز می‌کنم و چندتا ویدئو خنده‌دار و خاطره‌انگیز می‌بینم و به زور خودم رو هول می‌دم به سمت خندیدن. یاد کاوِر یه آهنگی افتادم که یه پسر جوون اجراش کرده بود و یه دوره زیاد گوش می‌کردم. سرچش می‌کنم و چند باری گوش می‌کنم. نغمه‌ی گیتارش در انتهای اجرا بهم گوشزد کرد که لحظات خوبی قبلاً بوده و هست و خواهد بود. حین بالا و پایین کردن اینستاگرام هم به یه آهنگی برخورد کردم که ریتم گیرایی داشت. این آهنگ برای ساختن امروزم به پُستم خورده بود. معطل نکردم، آهنگ رو تو یوتیوب پیدا کردم تا توی مسیر گوش کنم. شلوار و شومیز سبزم رو پوشیدم و شال دست‌دوزی که با هر بار دیدنش لذت بصری زیادی می‌برم رو انداختم دور گردنم و زدم بیرون. روی پیاده‌روهای محلمون شناور شدم... قدم‌هام منو برد به سمت پارک و کتابفروشی و بعد کافه‌ای که هر از گاهی بهش سر می‌زدم. یه شکلات گلاسه سفارش دادم و هر قاشق از بستنی شکلاتی که می‌‌ذاشتم تو دهنم رو طولانی‌تر از حد معمول مزه‌مزه می‌کردم و دیرتر قورت می‌دادم. لذتی رو آروم آروم به خودم تزریق کردم و فهمیدم تو زندگی به طعم‌های مختلفی می‌شه پناه برد، چه شکلات چه گیلاس.

حدیث ملاحسینی

 

 

 

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۳ خرداد ۰۲ ، ۰۲:۴۹
حدیث ملاحسینی

همه‌ی ماها بدون شک فقدان‌ها و خلأهایی توی زندگیمون داریم. همه‌ی ماها از یه جای خالی و یه نقص رنج می‌بریم. ممکنه در هر مقطعی از زندگیمون یه کمبود خاصی برطرف بشه، اما به محض این که وارد مرحله‌ی جدیدی می‌شیم، خواسته‌ها و کمبودهای جدیدی برامون شکل می‌گیرن. این یه واقعیتیه که هیچ راه گریزی ازش نیست.

 اما چیزی که این وسط خیلی مهمه اینه که وقتی اون خلأ و فقدان بیش از حد داره ما رو آزار می‌ده به هیچ وجه نباید با هر رهگذری و هر آدمی که میاد می‌گه سلام حالت چطوره درد و دل کرد. چون اون آدم معلوم نیست کیه که خودت رو براش خوار و خفیف می‌کنی و اجازه می‌دی که بفهمه دردها و دغدغه‌هات چیه. دردها و دغدغه‌های هر آدمی قیمتی هستن، ارزشمندن، نباید پیش هر بی‌سر و پایی مطرح بشن. اون آدمی که پیشش صحبت می‌کنی ممکنه تمام وجودش عقده و بدبختی باشه، چرا میای خودت این آدم رو عَلَم می‌کنی و با حرف زدن باهاش بهش یه اعتبار کاذب می‌بخشی؟ 

خودم شخصاً هروقت برای کسی که شناخت چندانی ازش نداشتم سفره‌ی دلم رو باز کردم باعث شد که فقط و فقط خودم تضعیف بشم و اون رنجی که می‌کشیدم دو چندان بشه. 

مشورت گرفتن از یه آدم اشتباه و درد و دل کردن با یه آدم اشتباه، یعنی کوچیک و ناتوان کردن خودت در مقابل یه آدم حقیر و مزخرف.

باید بارها آدم به خودش گوشزد کنه:

لزومی نداره همه از دغدغه‌ها و خلأ‌های ما باخبر باشن.

لزومی نداره همه بدونن که الان جای چه چیزی توی زندگیمون خالیه.

لزومی نداره همه شنونده‌ی آرزوها و تمناهای ما باشن.

حدیث ملاحسینی

 

۷ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۱ خرداد ۰۲ ، ۰۱:۱۴
حدیث ملاحسینی

حس خوابیدن در تخت خودت بعد از چند روز سفر، از اون حس‌های نابیه که راحتیش توصیف ناپذیره. 

حدیث ملاحسینی 

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ خرداد ۰۲ ، ۰۳:۲۴
حدیث ملاحسینی

دیروز رسیدم شهرِ ازمیر، ترکیه‌ی "همچنان اردوغانی"... و من الان در این مکان و جغرافیا هیچ گاردی نسبت به هیچ دین و آئینی ندارم و این حس تا یک هفته ادامه خواهد داشت‌.

حدیث ملاحسینی 

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۱ خرداد ۰۲ ، ۰۲:۳۴
حدیث ملاحسینی

حکمتش چیست؟ دلدادگی به مردانی که موهای شقیقه‌هایشان سپید است؟

حدیث ملاحسینی 

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۶ خرداد ۰۲ ، ۰۲:۳۷
حدیث ملاحسینی

بی‌جفت هم می‌شود عاشق بود

یِکه و تنها

با صورت بی‌آرایشم، بی‌واهمه

به بالا نگاه می‌کنم

باران...

 

۱۳۹۲/۱۱/۱۰

حدیث ملاحسینی

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۳ خرداد ۰۲ ، ۱۴:۳۷
حدیث ملاحسینی

همان عکس‌هایی که قرار بود روز ۲۹ اردیبهشت منتشر بشن.

حدیث ملاحسینی 

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۲ خرداد ۰۲ ، ۰۴:۰۵
حدیث ملاحسینی