آمَد و شُد

آمَد و شُد

علاقه‌مند به علوم اجتماعی، هنرهای تجسمی، فلسفه و ادبیات.
ساکن تهران و سرگردان در سایر سرزمین‌ها.
در تلاش برای دیدن و شنیدن هرچه بیشتر.

۹ مطلب در آبان ۱۴۰۱ ثبت شده است

هیچوقت و هیچ کجا هیچ دیوی تاحالا بیرون نرفته که بجاش یه فرشته بیاد،

هیچ فرشته‌ای هم بیرون نرفته که بجاش یه دیو بیاد.

بلکه صرفا آدم‌هایی با یک سری عقاید و شرایط با آدم‌هایی با عقاید و شرایط دیگه‌ای جایگزین می‌شن.

این دوگانگی‌ها و سیاه و سفید دیدن‌ها جز این که آدم رو از منطق و واقع بینی دور کنه هیچ ثمره‌‌ای نداره.

زندگی خصوصی، زندگی اجتماعی، سیاست و... خیلی خیلی فراتر از احساسات و عواطف مقطعی ما آدم‌ها هستن. 

این درسیه که از گذشته باید خوب یاد گرفته باشیم.

 

حدیث ملاحسینی

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۶ آبان ۰۱ ، ۲۱:۵۰
حدیث ملاحسینی

دیروز توی یه دوره‌ی آموزشی ثبت نام کردم و مسئول ثبت نام یکی از همکارانِ انجمنی بود که من مدتیه توش فعالیت دارم. توی تلگرام پیام دادم که لطفا شماره کارت رو لطف بفرمایید تا من شهریه رو واریز کنم. همکار گرامی همون اول گفتن که لطفا اجازه بدید که من حساب کنم، بی‌تعارف عرض می‌کنم. منم که از این همه احترام و مهربونیشون ذوق زده شده بودم گفتم شرمنده می‌فرمایید واقعا و ایشونم گفتن خواهش می‌کنم و اینطور شد که ایشون پول رو واریز کردن و من خوشحال از این که این همه تحویلم گرفتن!

وقتی با خوشحالی جریان رو برای مامانم تعریف کردم قرمز شد و با حالتی بین خنده و تعجب گفت خاک بر سرم! اون بنده خدا یه تعارفی کرد، اونوقت تو رو هوا گرفتی؟! گفتم آخه خودش گفت، این چیزا که تعارف نداره... گفت خب اون بگه! بنده خدا احترام گذاشته، تعارف کرده، تو باید می‌گفتی نه! حدیث تو چقدر ساده‌ای آخه! الان دیگه کسی مجانی هم نگاهت نمی‌کنه، اول پول می‌گیرن بعد نگاهت می‌کنن! انقدر ساده نباش مادر من!

 منم که تازه فهمیدم چه سوتی وحشتناکی دادم با دو-سه‌تا از دوستام جریان رو درمیون گذاشتم تا ببینم از نظر اونا هم من گند زدم یا این که قبول کردن اون تعارف کار بجایی بوده که متاسفانه اونا هم با مامانم هم عقیده بودن و این کار من در «فرهنگ غنی ایرانی» جای هیچ توجیهی نداره. واقعیت اینه که من در مدیریت تعارفات به شدت ناتوان هستم و واقعا اون لحظه نمی‌دونم که باید چه رفتاری داشته باشم و به شدت معذب می‌شم. خودمم اصولا تعارف نمی‌کنم و واقعا هم درک نمی‌کنم که چرا باید یه سری جملات مشخصی رو به اسم احترام به زبون بیاریم که در واقعیت قرار نیست انجامشون بدیم.

همیشه از اون صحنه بیزار بودم که آدما بعد از غذا خوردنِ دسته جمعی توی یه رستوران میان پای صندوق و باهم کُشتی می‌گیرن و به همه‌ی مرده‌ها و زنده‌ها قَسَم می‌خورن که اصلا اجازه نمی‌دن هیچ کسی حساب کنه و فقط خودشون می‌خوان حساب کنن. یه سری حرفا و حرکات پوچ و توخالی که فقط برای حفظ ظاهره و هیچ معنا و مفهوم واقعی‌ای درش نیست. خیلی اوقاتم توی مهمونیا وقتی چیزی بهم تعارف می‌کنن که اصلا میل به خوردنش ندارم فقط برمی‌دارم که هی بهم اصرار نکنن بفرمایید، بفرمایید، بفرمایید... و در نهایت هم نمی‌خورم. این تکنیک رو چند سالیه یاد گرفتم و واقعا جواب می‌ده. یکی از تعارفات شاخدار دیگه‌ای که زیاد می‌بینم اینه که مهمونا اومدن تا ساعت دو و نیم نصف شب نشستن و وقتی می‌خوان کم‌کم بلند شن و برن میزبان می‌گه: «تشریف داشتید حالا، نشستید، سر شبه!».

حالا درمورد جریان خودم هنوزم حس می‌کنم اون بنده خدا صرفا یه تعارف آبکی نکرده و واقعا و قلبا می‌خواسته که به من لطف کنه و به این دلیل که بار اولمه که دارم ثبت نام می‌کنم توی این دوره‌ها خواسته یه جورایی یه خوشامدگویی به من بگه. دستشم درد نکنه، واقعا دلگرمی کوچیکی بود برام و ارزش داشت. چون تعارف کردن توی پرداخت پول شهریه اصلا چیز متداولی نیست و من تابحال ندیده بودم.

اما در کل، توی فرهنگ ما که مرز بین تعارف و پیشکش کردن واقعی اصلا مشخص نیست، این چیزا خیلی ریسکه. به نظرم راه‌های زیادی برای احترام گذاشتن و ارزش قائل شدن برای دیگران وجود داره و بهتره کلمات و جملاتی رو در زندگی روزمرمون به کار ببریم که نیت و احساس واقعیمون رو بازتاب می‌دن.

حدیث ملاحسینی

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۴ آبان ۰۱ ، ۰۱:۱۶
حدیث ملاحسینی

این روزا که شرایط فعلی و محیط اطراف هیچ چیز خوشایندی برای ارائه به من (و احتمالا خیلیای دیگه) نداره، در عوض خوابایی که می‌بینم واقعا به فریادم می‌رسن. انگار ذهن و بدنم برای دفع این همه استرس و انرژی منفی این خوابا و رویاها رو برای من می‌سازه تا این روزا رو بتونم تاب بیارم. توی اکثر خوابام بدون هیچ محدودیتی به جاهای مختلف می‌رم، آدمای زیادی رو می‌بینم و ماجراجویی می‌کنم. طبیعتی که توی خوابام می‌بینم خیلی خیلی والاتر و باکیفیت‌تر از طبیعتی هست که توی بیداری می‌بینم و آدما هم توی خوابام اکثرا مهربون‌ترن و بیشتر مطابق میلم رفتار می‌کنن و در کل خیلی جالب‌تر هستن. گاهی در عالَم خواب توی شرایط و موقعیتای چالش برانگیز و پر ریسک قرار می‌گیرم، اما همون ریسک و چالش چون از جنس ریسک‌ها و چالش‌های بیداری نیست برام خوشایند و جذابه و با تمام وجود سعی می‌کنم خودم رو به دستشون بسپارم و ترسی به خودم راه ندم. انگار توی خواب و رویا راحتتر می‌شه شجاع بود. گاهی هم از این که عمدا خودم رو در یک موقعیت پیچیده و بغرنج قرار دادم ته دلم احساس رضایت می‌کنم و انقدر در خوابم پیش می‌رم تا ببینم درنهایت همه چیز چطور تموم می‌شه.

زمانی که در عالم خواب هستم اصلا احساس نمی‌کنم که در عالم بیداری یک زندگی‌ای دارم، کسانی برام عزیز هستن و دوستشون دارم، کارهایی دارم که باید انجام بدم و... و هیچ احساس تعلق و وظیفه‌ای نسبت به عالم بیداری نمی‌کنم، بلکه کاملا در همون عالم غرق می‌شم، انگار که هیچوقت بیدار نبودم و کل زندگی من در همین عالم خواب جریان داشته. درواقع یه جدایی و گسست مطلوبی رو تجربه می‌کنم. چندین بار از این که بیدار شدم حرصم گرفت و خورد تو ذوقم، چون واقعا داشتم لحظات نابی رو تجربه می‌کردم و جا داشت که فراتر و فراتر بره. 

این روزا بیش از هر زمانی مدیون خوابا و رویاهام هستم و صمیمانه ازشون متشکرم. حداقل وقتی روزای بیخودی رو پشت سر می‌ذارم با یه امیدی به تخت خوابم می‌رم... به امید این که اون خوابای رنگی و مهیج جبران اون بیداریِ بی‌روح و یک نواخت رو بکنه.

 

حدیث ملاحسینی

 

 

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۰ آبان ۰۱ ، ۰۳:۰۹
حدیث ملاحسینی

محالات از ممکن‌ها دلچسب‌ترند، باور کنید...

بد نیست گاهی از محالات حرف بزنیم...

 

حدیث ملاحسینی 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ آبان ۰۱ ، ۰۳:۲۱
حدیث ملاحسینی

نوجوان که بودم، احتمالا مثل خیلی از نوجوان‌های دیگه، گاهی با دوستانم و بچه‌های فامیلمون از جن و روح و موجودات ماورائی حرف می‌زدیم. وقتی که دور هم جمع می‌شدیم، داستان‌ها و روایت‌های راست و دروغی که از اینور و اونور می‌شنیدیم رو همراه با چاشنی تخیلات خودمون با آب و تاب زیاد برای همدیگه تعریف می‌کردیم و مخلوطی از احساس ترس و هیجان و خشنودی رو تجربه می‌کردیم. انگار به میل و اراده‌ی خودمون به استقبال این احساسات می‌رفتیم و حتی اون ترس برامون حکم یه تفریح و سرگرمی مفصل رو داشت. 

بخاطر دارم که داستان‌هایی از خونه‌ی خاله‌ی مامانم توی فامیل دهن به دهن می‌چرخید و بعضیا ادعا داشتن که اونجا چیزهایی دیدن و شنیدن و لمس کردن که مطمئن بودن جن بوده. خونه‌ی خاله‌ی مامانم یه خونه‌ی قدیمیِ سه طبقه‌ی حیاط‌ دار بود توی مرکز شهر تهران، درست مثل اون خونه‌های خوشگل و دلبری که الان تبدیل شده به کافه، که متاسفانه زمانی که من هشت- نه ساله بودم تخریبش کردن و به جاش یه آپارتمان بی‌رنگ و رو ساختن. با این که یه صحنه‌های خیلی کمی از اون خونه یادمه، ولی واقعا از این که اون معماری زیبا به همراه «جن‌های احتمالی» اونجا با خاک یکسان شد دلم به درد اومد. من داستان‌های اون خونه رو، چه واقعیت بوده باشه و چه توهم، دوست داشتم... من در و دیوار و حیاط و زیرزمین مخوف اون خونه رو دوست داشتم و دلم می‌خواست هنوز اون خونه بود تا من پیرامونش تخیل و رویاپردازی کنم.

بخاطر دارم که تو نوجوانیم واقعا تحت تاثیر همه‌ی داستان‌های ترسناک قرار می‌گرفتم و اون مخلوطی از احساس ترس و هیجان و خشنودی، به محض از جدا شدن از جمع دوستان و بچه‌های فامیل، تبدیل می‌شد به احساس ترسِ مطلق و به همین دلیل شب‌ها به یه بهانه‌ای سعی می‌کردم که نزدیک مامانم بخوابم. گاهی هم با لحن وحشت‌زده و چشمان از حدقه درومده به شادروان مامان بزرگم می‌گفتم: «واااااای من از جن می‌ترسم» و اونم با یه لحن خونسردی که رگه‌هایی از حرص و ناراحتی توش بود می‌گفت: «جن کجا بود؟ بی‌چاره جن‌ها... جن‌ها از دست آدما فرار کردن و رفتن». این جمله حرف زیادی توش بود و من بعد از چند سال به عمقش پی بردم. درواقع این جمله کنایه از این بود که انقدر آدمای عوضی و ظالم زیاد هستن که باعث رنج و بدبختی دیگران می‌شن که دیگه واقعا هیچ جایی برای ترس از جن و موجودات ماورائی نمی‌مونه.

الان توی این مقطع زمانی بیش از هر زمان دیگه‌ای یاد این جمله‌ی مامان بزرگم می‌کنم و کاملا لمس می‌کنم که ما بخاطر وجود همین آدمایی که جلوی چشممونن و مثلا از جنس خودمون هستن داریم در یک رعب و وحشت دائمی زندگی می‌کنیم. یه جورایی اون چیزی که باهاش بیشترین آشنایی رو داریم و بیخ گوشمون داره زندگی می‌کنه از همه‌ی اون ناشناخته‌ها و نامرئی‌ها هولناک‌تره.

در آخر، من دلتنگم... دلتنگ اون داستان‌ها و روایت‌هایی که باعث می‌شد یه جور «ترس مُفرح» رو تجربه کنم و الان در عوض از صبح تا شب باید با مخلوطی از احساس غم و خشم و وحشت اخبار و اتفاقات جاری رو دنبال کنم. من دلتنگم... دلتنگ اون خونه‌ی قدیمی که مثل خیلی از خونه‌های قدیمی دیگه با بی‌رحمی و بی‌تفاوتی تمام تخریب شدن و جاشون رو یه مُشت آپارتمان بی‌هویت گرفت. من دلتنگم... دلتنگ مادربزرگم که تکرار نشدنیه. 

 

حدیث ملاحسینی

 

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۶ آبان ۰۱ ، ۰۲:۴۵
حدیث ملاحسینی

بیش از یک هفته‌س که سرماخوردم و با این که اواخر مریضیمه و خیلی از علائمم برطرف شده ولی بازم هنوز حس می‌کنم که کمی سرم سنگینه و سینوسام همچنان پُره. 

این حالت یه گیجی ناخوشایندی بهم می‌ده و باعث می‌شه نفهمم کل روز چطور می‌گذره. امروز هم مثل روزهای قبل حوصله و تمرکز نداشتم، سر هر کاری که نشستم زود خسته شدم و نیمه کاره رهاش کردم. از اون موقع‌هاست که خودم حالم از حالِ خودم بهم می‌خوره. فردا دیگه می‌خوام زود بلند شم و پایان رسمی این سرماخوردگی کش آمده رو به خودم اعلام کنم، حتی اگرم هنوز ضعف بیماری باهام باشه. اولین کاری که می‌کنم می‌رم آرایشگاه و ابروهام رو برمی‌دارم و به احتمال زیاد قیمت رنگ کردن مو رو هم می‌پرسم و مطمئن می‌شم که اون رنگ سبزی که مد نظرم هست رو می‌تونن دربیارن یا نه. فعلا گیر دادم به رنگ موی سبز، با وجود این که خانواده می‌گه حیفه موی مشکیت. اما من معمولا امیال و خواسته‌های خودم رو بر «حیف‌ها» ترجیح می‌دم. 

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۰۱ ، ۰۲:۵۹
حدیث ملاحسینی

در نهایت سبزیست که پیروز می‌شه... درنهایت جوانه می‌زنیم.

 

نقاشی: حدیث ملاحسینی

بازنشر با ذکر منبع باعث خوشحالیه.

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۰۱ ، ۱۷:۳۲
حدیث ملاحسینی

کوتاه می‌گم

نمی‌خوام بترسم، می‌خوام زندگی کنم.

#آبانوشت 

۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۷ آبان ۰۱ ، ۰۰:۴۹
حدیث ملاحسینی

«بعدا به این روزات می‌خندی»، جمله‌ای که اطرافیان در دوران سخت، پر کار و پر استرس برای دلداری به آدم تحویل می‌دن و به نظر میاد بیشتر منظورشون اینه که یه روزی این روزات رو مسخره می‌کنی. اما واقعیت اینه که من هیچوقت بعدا به اون روزام نخندیدم.

گاهی اوقات خاطرات کنکور، نوشتنِ پایان‌نامه‌ی ارشد، روزای سخت کاری و... یادم میاد و دلتنگ همون سگ دو زدن‌ها و اضطراب‌ها می‌شم. با یه لبخند کوچکی یادشون رو گرامی می‌دارم و به خودم می‌گم این همه استرس و کج خُلقی افراطی بود و می‌شد با آرامش بیشتری کارها رو پیش برد. اون لبخند کوچک هم اصلا از روی تمسخر نیست، از روی یه جور حس خوبه که این سختیا بلاخره تموم شد و نتیجه هم رضایت بخش بود.

گاهی هم یاد بحران‌های احساسی و عاطفیم میفتم، یاد بعضی از اتفاقات به ظاهر بی‌اهمیت که منو خیلی تحت تاثیر قرار دادن و یاد بعضی تجربیات نه چندان خوشایندی که داشتم. با این که الان خیلی از اون دغدغه‌ها یا برطرف شدن و یا دیگه اهمیتی ندارن برام، اما از به یاد آوردن اون‌ها همچنان به خودم حق می‌دم که اون زمان ناراحت بودم و رنج کشیدم. راستش هیچ رنجی هرچقدرم کوچک بوده باشه و هرچقدرم زمان ازش گذشته باشه به نظرم مسخره و خنده‌دار نیست. 

رنج رنجه، کوچک و بزرگیش نسبیه و هیچوقت رنج یک کودک چون به صرف این که کودکه، پیش پا افتاده‌تر و سطح پایین‌تر از یک بزرگسال نیست. 

آره... رنج رنجه و رنج مسئله‌ی سهمگین و قابل تأملیه، در هر سطحی که باشه... و من هیچوقت از رنج‌های گذشته‌م خنده‌م نگرفت.

 

پ.ن: آبان... وای از آبان.

۵ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۲ آبان ۰۱ ، ۰۱:۰۶
حدیث ملاحسینی