آمَد و شُد

آمَد و شُد

علاقه‌مند به علوم اجتماعی، هنرهای تجسمی، فلسفه و ادبیات.
ساکن تهران و سرگردان در سایر سرزمین‌ها.
در تلاش برای دیدن و شنیدن هرچه بیشتر.

۱۴ مطلب با موضوع «روزمرگی‌ و خاطرات» ثبت شده است

امروز ساعت ۱۰-۱۱ صبح بود که یه آقایی به من زنگ زد.

گفتم شما؟ گفت منو نمی‌شناسی؟‌ چند بار پشت سر هم هی گفت منو نمی‌شناسی؟‌

از این که داشت آشنا بودنش رو به من تحمیل می‌کرد واقعاً عصبی شدم.

گفتم نه نمی‌شناسم. گفت ولی من تو رو می‌شناسم. گفتم من شما رو نمی‌شناسم، می‌شه اسمتون رو بگید؟ یه اسمی همینجوری گفت.

چون با کمی تأخیر حرف می‌زد مشخص بود که داره فکر می‌کنه و حرف می‌زنه.

گفتم من کسی به این اسم نمی‌شناسم و گوشی رو قطع کردم و شماره رو بلاک کردم. 

سال‌هاست که مزاحم تلفنی دیگه هیچ رونقی نداره. اما طبق معمول وقتی کاملاً مطمئن می‌شیم که دوره‌ی چیزی به سر اومده و به تاریخ پیوسته، با حضور ناگهانیش از زیر تل انبار خاطرات حال خوب کن و حال بهم زن ما رو غافلگیر می‌کنه. 

مزاحمان تلفنی ممکنه برای یه شادی آنی هر شماره‌ای رو هدف بگیرن. اما عده‌ای هم ممکنه با یه امیدی به سراغ غریبه‌ی ندیده و نشناخته‌ای برن که تنها نقطه اشتراکشون در اون لحظه، اتصالشون به شبکه تلفن هست.

سوال اینجاست که چنین افرادی از یه آدم ناآشنا و تصادفی چطور امیدی رو جست و جو می‌کنن؟ اون امید از چه جنسیه؟ 

بهرحال از تکنولوژی متشکرم که گزینه‌ی مسدود کردن شماره‌های ناخواسته رو گذاشته و جلوی خیلی از اعصاب‌خوردی‌ها و دعوا و مرافعه‌های احتمالی رو گرفته.

 

حدیث ملاحسینی

 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۰۸ مرداد ۰۲ ، ۰۰:۰۱
حدیث ملاحسینی

سه نفر دیگه به نیستی فرستاده شدن. تمام شد، هیچ کاری هم نمی‌شه کرد جز فکر و غصه و غصه و فکر.

امروز این قسمت از شعر سهراب سپهری رو مدام توی ذهنم مرور می‌کردم:

"نیست رنگی که بگوید با من

اندکی صبر سحر نزدیک است

هر دم این بانگ بر آرم از دل

وای این شب چقدر تاریک است"

.

همچنین این قسمت از موزیک Evanescence به اسم Like you:

  Stay low, soft, dark and dreamless" 

Far beneath my nightmares and loneliness 

I hate me for breathing without you 

"I don't want to feel anymore for you 

با تاکید روی بند سوم...

 

حدیث ملاحسینی 

 

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۲ ۳۰ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۲:۴۲
حدیث ملاحسینی

پس از مدت‌ها امشب دوستی رو در کافه‌ای نزدیک محل زندگیش دیدم. دیداری که باعث شد پَرت شم به سال ۹۶ و حال و هوای اون روزا. کم‌حرف‌تر از قبل شده بود و خودش هم به این مسئله اذعان داشت‌. وسط صحبتا چند بار بهم تعارف کرد که از نوشیدنیش بخورم. بهش گفتم مرسی نمی‌خورم، ولی چقدر حمایتگر شدی! گفت مگه قبلاً نبودم؟ همیشه همینطور بودم.

قبلاً هم بود، همیشه همینطور بود. راست می‌گفت، همون سال ۹۶ هم حمایتگر بود. تنها چیزی که تغییر کرده اینه که من الآن نسبت به عواطف انسانی حساس‌تر و تیز‌بین‌تر شدم.

بعد از یک ساعت دوستش تماس گرفت و دعوتش کرد که به جمعمون اضافه بشه. این اخلاقش رو هم هنوز داشت که جمع دو نفرمون رو به جمع سه یا چهار نفره تبدیل کنه. 

آشنایی مطبوعی بود و ارتباط کلامی خیلی خوبی شکل گرفت‌، خیلی راحت و روان. 

محور گفت‌وگو‌ها طبق روال همه‌ی دورهمی‌ها و دیدارها، اوضاع مملکت بود.

بحث رسید به مکان مرگ. دوست جدید گفت برای من اهمیتی نداره که کجا بمیرم، فقط این برام مهمه که شاهد مرگ فلان شخص باشم و زودتر از اون نمی‌رم.

از این جهت عقلانی فکر می‌کرد که مکان مرگش براش هیچ اهمیتی نداشت. چرا که پدیده‌ی مرگ اساساً گریز از زندان زمان و مکان و بی‌معنا کردن این دو مفهومه.

من گفتم اگر تو ایران از دنیا رفتم که هیچ، ولی اگر به هر دلیل خارج از کشور بودم راضی نیستم که من رو جایی غیر از ایران به خاک بسپارن‌. هرطور شده باید منو برگردونن. 

می‌دونم که وصیت احساسی و لوسیه... شاید هم از نظر برخی یک جور ملی‌گرایی احمقانه و شعاری. اما مگر نَفسِ ملی‌گرایی چیزی جز همین دوست داشتن بی‌منطق و بی‌چشمداشت و مجموعه احساسات شدید نسبت به یک مرز سیاسی مشخص نیست؟

حدیث ملاحسینی 

 

۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۱۶ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۳:۲۴
حدیث ملاحسینی

چندان خوره‌ی خرید نیستم. معمولاً می‌دونم که چی می‌خوام؛ یعنی از قبل توی ذهنم رنگ و مدل لباس رو تصور می‌کنم و در همون تصوراتم تنم می‌کنم و بعد می‌رم دنبالش و در نهایت می‌خرمش.

امروز خریدهای خوبی داشتم. یکی از شومیزهایی که خریدم هم رنگش، هم مدلش و هم اندازه‌ش دقیقاً همونیه که تو ذهنم تصویرسازی کرده بودم. 

خرید لباس‌های جدید به آدم انگیزه‌ی بیرون رفتن، مهمونی رفتن و معاشرت بیشتری می‌ده که اتفاق مبارکیه. انگار باید همین دلخوشی‌ها و مُحرّک‌های کوچک رو قطره قطره جمع کنیم و راه بیفتیم و به زندگی‌ای که جاریست ادامه بدیم. راه دوام آوردن در این مقطع زمانی چیزی جز این نیست.

حدیث ملاحسینی 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ اسفند ۰۱ ، ۰۴:۲۹
حدیث ملاحسینی

سردردم از امروز عصر شروع شد. درد بیشتر روی چشم‌ها، پیشانی و جلوی سرم متمرکزه و همزمان یه حسی که نمی‌دونم شبیه گُر گرفتگیه یا یخ زدگی، توی کتف‌ها و دست‌هام رِژه می‌ره. بار سنگینی رو روی کمرم احساس می‌کنم که به قفسه‌ی سینه‌م هم فشار میاره و حالت تهوعی که معمولاً چاشنی همه‌ی این‌ها می‌شه.

این مجموعه دردها برام بسی آشناس و چیزی نیست که ازش بترسم یا نگرانش بشم. دلیلش رو هم می‌دونم و تقریباً ازش مطمئنم. این دو روزه سر خبر مسمومیت سریالی دانش‌آموزان دختر خیلی عصبی شدم و سرتاپای وجودم تحت فشار بود. دیگه نباید عصبی بشم، با ضعف و درد کشیدن من چیزی درست نمی‌شه. باید بیشتر به خودم مسلط باشم. 

فردا صبح هم باید برم آزمایش بدم برای چکاپ سالانه‌م. یه کمی دلم برای بدنم می‌سوزه که وسط دوران پریود باید برم خون بدم. ولی وقت دلسوزی نیست فعلاً. وقت هیچی نیست فعلاً.

حدیث ملاحسینی

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۳ اسفند ۰۱ ، ۰۱:۳۷
حدیث ملاحسینی

پدرم همیشه تعریف می‌کنه که وقتی دانش‌آموز بودن، از اول زمستون روی تخته‌ی کلاس هر روز می‌نوشتن که چند روز مونده به عید.

۹۰ روز مانده به عید، ۶۰ روز مانده به عید، ۲۵ روز مانده به عید، ۱۰ روز مانده به عید و... 

روزشماری و انتظار قشنگی بوده. از جنس معدود انتظارهایی که آدم حین صبر کردن حالش خوبه و دلش خوشه. 

حدیث ملاحسینی

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ اسفند ۰۱ ، ۰۳:۰۱
حدیث ملاحسینی

متأسفانه و بدبختانه زندگی در این آب و خاک خیلی اوقات منجر به این می‌شه که سر ابتدایی‌ترین حقوقم دچار جنگ اعصاب و فشار روانی بشم. 

از اون طرف، شاید بشه گفت خوشبختانه، گویا پوستم از اژدها هم کلفت‌تر شده که راه‌های مقاومت و مسلط شدن بر اعصاب و روانم رو در چنین شرایطی یاد گرفتم.

از دل این دو حالت متضاد هم یک "من" شکل گرفته که تا نیمه‌های شب بیداره و داره انرژیش رو جمع می‌کنه تا فردا صبح بزنه تو دهن اون احساس استیصال و به طرز مقبولی به کارهای روزمره‌ش برسه. 

دیالکتیک جالب و البته بسیار فرسایشی‌‌ایه. انقد فرسایشی که نمی‌فهمم چطور این مراتب رو پشت سر می‌ذارم و کماکان دغدغه‌ی فردا و فرداها رو دارم.

حدیث ملاحسینی

 

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۰ بهمن ۰۱ ، ۰۴:۰۳
حدیث ملاحسینی

امروز برف زیبایی باریده بود. قدم زنان رفتم تا کتابفروشی محبوب محله. مشغول نگاه کردن و گشتن بودم که پسر ۱۹- ۲۰ ساله‌ای وارد شد و از فروشنده برای خرید کتاب کمک خواست. گفت برای کسی می‌خوام کتاب بخرم و امکانش هست که کمکم کنید؟ فروشنده پرسید سلیقه‌ش رو می‌دونید؟ گفت نه اصلاً، با سلیقه‌ی خودم می‌خوام براش بگیرم. پرسید خب در چه حیطه‌ای می‌خواید باشه؟ رمان باشه؟‌ روان‌شناسی باشه؟ پسره با حالت تردید جواب داد که رمان باشه بهتره، می‌خوام چیزی باشه که باهاش بتونم بهش بفهمونم دوستش دارم. اینو که شنیدم پیش خودم ذوق کردم. در آنِ واحد هم خودم رو جای اون پسر گذاشتم و هم جای دختری که قرار بود بهش ابراز علاقه بشه. هیجان و دل‌نگرانی پسر و غافلگیری و خوشحالی احتمالی دختر رو حس کردم و لبخندم رو نتونستم پنهان کنم. پسر نیم‌نگاهی به من کرد و گمانم لبخند منو دید. فروشنده اول از همه کتاب «شب‌های روشن» داستایوفسکی رو بهش معرفی کرد، معرفی‌ای که ذوق‌زدگی من رو دو برابر کرد. 

با همون حال خوش از کتابفروشی اومدم بیرون و تو دلم از اون پسر بابت این که کسی رو دوست داره تشکر کردم. آدمی که حس دوست داشتن رو در وجودش حمل می‌کنه بی‌شک جای تقدیر و تحسین داره و بی‌شک، زنده باد زندگی...

حدیث ملاحسینی

۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۰۱ ، ۰۱:۵۲
حدیث ملاحسینی

دیروز عصر از دم خونه تا قسمتی از خیابون شریعتی رو پیاده‌روی کردم. هوا تمیز و ابری بود و از اون آلودگی کم شده بود. همون ابتدای راه دختری از کنارم رد شد و ترکیب رنگ لباسش توجهم رو جلب کرد. یه کاپشن سبز ارتشی پوشیده بود و شلوار گرمکن نارنجی کمرنگ، به همراه شال سبز سدری ساده و یه جفت کتانی سفید که در اثر پیادروی‌های مداوم کمی رنگش به خاکستری می‌زد. ترکیب زنده و شادی نبود، اما برای من مطبوع بود؛ چون یه جور توازن و هماهنگی رو به دور از هرگونه پیچیدگی و زرق و برق به نمایش می‌گذاشت. از تیپ لباس پوشیدنش حدس زدم که به احتمال زیاد صرفاً برای پیاده‌روی اومده و هدف و مقصد خاصی رو در ذهن نداره. قسمتی از راه رو هم مسیر بودیم و همونطور که قدم می‌زدم با خودم فکر کردم که یعنی این دختر هم از یه خلأ و فقدانی رنج می‌بره؟ این روزها منتظر کسی یا اتفاق خاصیه؟‌ کسی رو دوست داره؟ یا به دنبال اینه که کسی رو برای دوست داشتن پیدا کنه؟ همه چیز براش رو به راهه و احوالاتش خوبه؟ یا این که اصلاً به این قصد اومده پیادروی که تلاطم فکریش کمی بخوابه؟ این همراهی ناخواسته تا زمانی ادامه داشت که توی یه کوچه‌ای که انتهاش پارک بود پیچید و من هم چون فقط می‌خواستم پیاده‌روی کنم وارد کوچه شدم تا یه دوری هم توی پارک بزنم. دیگه دختر رو ندیدم، شاید وارد یکی از خونه‌های خیابونِ مجاور پارک شد. توی پارک تعدادی سگ به همراه صاحبانشون اومده بودن و وقتی باهم مواجه می‌شدن واق‌واق می‌کردن و برای هم شاخ و شونه می‌کشیدن. از تماشا کردن و ناز و نوازششون روحم تازه شد.

تصمیم گرفتم سری به کافه‌ای بزنم که چند سال پیش دو سه باری رفته بودم، هرچند که اون کافه‌ی قبلی مدت‌ها بود که جمع شده بود و جاش یه کافه‌ی جدیدی اومده بود که کنجکاو بودم برم ببینم چطوره. تا پشت درش رفتم و کارکنان اونجا جوری نگاهم کردن که انگار منتظر یه مشتری بودن و خودشون رو آماده کردن برای خوشامدگویی. دیدم بساط قلیون هست، وارد نشدم و بلافاصله برگشتم و به پیاده‌روی ادامه دادم. رسیدم نزدیکای مغازه‌ای که لوازم حیوانات خانگی می‌فروشه. امیدوار بودم اون گربه‌‌ی سفید رنگِ نژاد پرشین که گاهی پشت ویترین مغازه لَم می‌ده حضور داشته باشه که خوشبختانه حضور داشت و از قضا یه گربه‌ی خیابونی هم بیرون مغازه نشسته بود و از پشت شیشه نگاهش می‌کرد. صحنه‌ی دوست داشتنی‌ای بود و یه تضاد جالبی در یک قاب شکل گرفته بود. اون گربه‌ی خونگیِ نژاد پرشین که خیلی هم خوش‌نشین و نازپرورده بود، فاصله‌ش با اون گربه‌ی ولگردِ کثیف فقط یه شیشه‌ی نازک بود. برام جالب بود بدونم که این دو گربه به نوبه‌ی خودشون در اون لحظه متوجه مفهومی مثل اختلاف طبقاتی شده بودن؟! حالا شایدم گربه‌ی پرشین به آزادی‌های خیابانی اون یکی گربه حسرت می‌خورد. رفتم داخل مغازه و گربه رو بغل کردم و چلوندم. ابراز علاقه‌م کمی ناشیانه‌س نسبت به گربه‌ها و دست خودم نیست. زیادی دوستشون دارم.

خیابون شریعتی برای من پر از داستان و روایته، پر از خاطره. سال‌های ۹۰- ۸۹ که ۱۹- ۱۸ ساله بودم، از دانشکده علوم اجتماعی همین مسیر رو تا خونه طی می‌کردم و به مغازه‌های لوستر فروشی و مبلمان‌های لوکس با دقت نگاه می‌کردم. تلفیق بازیگوشانه‌ی نورها و رنگ‌های مختلف فضای شیک و دلپسندی رو ایجاد می‌کرد و اینطور القا می‌شد که زندگی، نشاط و تحرک هنوز هست. این برای من دلداری قشنگی بود، اونم بعد از دردهای سال ۸۸ که یه جورایی امیدواریِ نوجوانانه‌م فضای سنگین حاکم رو کمی برام تلطیف می‌کرد. امسال، سال ۱۴۰۱، به رسم همون سال‌ها به ویترین همون مغازه‌ها خیره شدم و تلاش کردم که همه‌ی اون نورها و رنگ‌ها رو یک جا ببلعم تا برای لحظاتی هم که شده احساس سبکبالی بکنم. ولی واقعیت اینه که بعد از ۱۲ سال مسائل رو خیلی چند جانبه‌تر می‌بینم که طبعاً باید راه حل‌های چند جانبه‌ای هم براش در نظر گرفته بشه که بی‌شک چالش برانگیزه. با همه‌ی این احوال، تمایل داشتم که گزیری بزنم به اون روزایی که این درخشش‌ها تاثیر بیشتری روم داشت.

در راه برگشت برای خودم یه شاخه گل رز صورتی گرفتم و یه لاک ناخن صورتی خیلی خیلی کم‌رنگ. می‌خواستم زنانگیم رو به خودم یادآوری کنم و ارج بِنَهَم. در آخر هم مقداری چیز کیک گرفتم و رفتم خونه. به احتمال زیاد زندگی می‌تونه همین باشه.

عکسی از دو گربه‌ی توصیف شده در متن

حدیث ملاحسینی

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۳ بهمن ۰۱ ، ۰۱:۰۶
حدیث ملاحسینی

حدود یک هفته‌س که گلو درد خفیفی دارم و تلاش کردم با قرص سرماخوردگی، بُخور آب‌جوش و بنا به توصیه‌ی برخی دوستان، نوشیدن آرام آرام مایعات گرم از تشدیدش جلوگیری کنم. اما این تلاش‌ها و اقدامات افاقه نکرد و درنهایت امروز در دام یک گلودرد خانمان‌سوز افتادم.

ناگفته نماند که صبح وقت لیزر داشتم و اتاق لیزر، درحالی که منِ بینوا چیزی بر تن نداشتم، برای خودش زمهریری بود. لحظه‌ای حس کردم که نیازی به دستگاه لیزر نیست، بلکه همین سرما کافیه برای این که هرچی موی زائد هست رو از ریشه خشک کنه.

گویا پیشروی گلودرد و سرماخوردگی امریست گریزناپذیر و همه‌ی اقدامات برای مهار زودهنگام و تسکینش محکوم شکسته. 

حدیث ملاحسینی 

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۸ دی ۰۱ ، ۰۱:۵۱
حدیث ملاحسینی