آمَد و شُد

آمَد و شُد

علاقه‌مند به علوم اجتماعی، هنرهای تجسمی، فلسفه و ادبیات.
ساکن تهران و سرگردان در سایر سرزمین‌ها.
در تلاش برای دیدن و شنیدن هرچه بیشتر.

جن‌ها

دوشنبه, ۱۶ آبان ۱۴۰۱، ۰۲:۴۵ ق.ظ

نوجوان که بودم، احتمالا مثل خیلی از نوجوان‌های دیگه، گاهی با دوستانم و بچه‌های فامیلمون از جن و روح و موجودات ماورائی حرف می‌زدیم. وقتی که دور هم جمع می‌شدیم، داستان‌ها و روایت‌های راست و دروغی که از اینور و اونور می‌شنیدیم رو همراه با چاشنی تخیلات خودمون با آب و تاب زیاد برای همدیگه تعریف می‌کردیم و مخلوطی از احساس ترس و هیجان و خشنودی رو تجربه می‌کردیم. انگار به میل و اراده‌ی خودمون به استقبال این احساسات می‌رفتیم و حتی اون ترس برامون حکم یه تفریح و سرگرمی مفصل رو داشت. 

بخاطر دارم که داستان‌هایی از خونه‌ی خاله‌ی مامانم توی فامیل دهن به دهن می‌چرخید و بعضیا ادعا داشتن که اونجا چیزهایی دیدن و شنیدن و لمس کردن که مطمئن بودن جن بوده. خونه‌ی خاله‌ی مامانم یه خونه‌ی قدیمیِ سه طبقه‌ی حیاط‌ دار بود توی مرکز شهر تهران، درست مثل اون خونه‌های خوشگل و دلبری که الان تبدیل شده به کافه، که متاسفانه زمانی که من هشت- نه ساله بودم تخریبش کردن و به جاش یه آپارتمان بی‌رنگ و رو ساختن. با این که یه صحنه‌های خیلی کمی از اون خونه یادمه، ولی واقعا از این که اون معماری زیبا به همراه «جن‌های احتمالی» اونجا با خاک یکسان شد دلم به درد اومد. من داستان‌های اون خونه رو، چه واقعیت بوده باشه و چه توهم، دوست داشتم... من در و دیوار و حیاط و زیرزمین مخوف اون خونه رو دوست داشتم و دلم می‌خواست هنوز اون خونه بود تا من پیرامونش تخیل و رویاپردازی کنم.

بخاطر دارم که تو نوجوانیم واقعا تحت تاثیر همه‌ی داستان‌های ترسناک قرار می‌گرفتم و اون مخلوطی از احساس ترس و هیجان و خشنودی، به محض از جدا شدن از جمع دوستان و بچه‌های فامیل، تبدیل می‌شد به احساس ترسِ مطلق و به همین دلیل شب‌ها به یه بهانه‌ای سعی می‌کردم که نزدیک مامانم بخوابم. گاهی هم با لحن وحشت‌زده و چشمان از حدقه درومده به شادروان مامان بزرگم می‌گفتم: «واااااای من از جن می‌ترسم» و اونم با یه لحن خونسردی که رگه‌هایی از حرص و ناراحتی توش بود می‌گفت: «جن کجا بود؟ بی‌چاره جن‌ها... جن‌ها از دست آدما فرار کردن و رفتن». این جمله حرف زیادی توش بود و من بعد از چند سال به عمقش پی بردم. درواقع این جمله کنایه از این بود که انقدر آدمای عوضی و ظالم زیاد هستن که باعث رنج و بدبختی دیگران می‌شن که دیگه واقعا هیچ جایی برای ترس از جن و موجودات ماورائی نمی‌مونه.

الان توی این مقطع زمانی بیش از هر زمان دیگه‌ای یاد این جمله‌ی مامان بزرگم می‌کنم و کاملا لمس می‌کنم که ما بخاطر وجود همین آدمایی که جلوی چشممونن و مثلا از جنس خودمون هستن داریم در یک رعب و وحشت دائمی زندگی می‌کنیم. یه جورایی اون چیزی که باهاش بیشترین آشنایی رو داریم و بیخ گوشمون داره زندگی می‌کنه از همه‌ی اون ناشناخته‌ها و نامرئی‌ها هولناک‌تره.

در آخر، من دلتنگم... دلتنگ اون داستان‌ها و روایت‌هایی که باعث می‌شد یه جور «ترس مُفرح» رو تجربه کنم و الان در عوض از صبح تا شب باید با مخلوطی از احساس غم و خشم و وحشت اخبار و اتفاقات جاری رو دنبال کنم. من دلتنگم... دلتنگ اون خونه‌ی قدیمی که مثل خیلی از خونه‌های قدیمی دیگه با بی‌رحمی و بی‌تفاوتی تمام تخریب شدن و جاشون رو یه مُشت آپارتمان بی‌هویت گرفت. من دلتنگم... دلتنگ مادربزرگم که تکرار نشدنیه. 

 

حدیث ملاحسینی

 

موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۱/۰۸/۱۶

نظرات  (۱)

سلام.

چه خاطره دلنشینی.

ترس مفرح، زیبا بود.

خواهر کوچیکه من هم عادت داره روزا میشینه فیلم ترسناک میبینه بعد شبا میره بغل مامان. مامان هم میگه «جن ها از آدما میترسن»

پاسخ:
سلام.
ممنونم از لطفت دوست عزیزم.
ای جان به خواهرت :)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی