تغییرات محافظهکارانه
تا قبل از ۲۵ سالگی میگفتم چقدر خوبه که آدم از صبح تا نصف شب بیرون باشه و پدر و مادر و هیچ احد الناس دیگهای به آدم زنگ نزنن و هیچ سراغی نگیرن. این یعنی عین آزادی و خوشبختی و نبود مزاحمی که بخواد محدودت کنه. ولی الان با ۳۰ سال سن، وقتی بیرونم و پدر و مادرم باهام تماس میگیرن و جویای احوالم میشن، اول احساس خوشبختی میکنم که توی زندگیم دارمشون و بعد احساس خوشحالی میکنم که برای دو نفر انقد عزیز هستم و از همه مهمتر، احساس امنیت و آرامش میکنم که به خانوادهای تعلق دارم.
سِیر جالبیه، خیلی جالب... که یک زمانی بیتماسی رو یه امتیاز عالی قلمداد کنی و در زمانی دیگه تماس رو یه موهبت بینظیر بدونی.
الان بیتماسی رو معادل این میدونم که برای هیچکس مهم نیستی و اصلا برای کسی اهمیت نداره که کجا هستی و چی کار میکنی و این غمانگیزه. حتی اگرم یه جور آزادی و عدم محدودیت رو با خودش به همراه بیاره ولی یه آزادی غمانگیزه بیشک.
فکر نمیکردم یه زمانی این حد از جابجایی مفاهیم و ارزشها برام اتفاق بیفته. راست میگن که بعضیا با بالا رفتن سنشون بیشتر به اصل خودشون برمیگردن و محافظهکار میشن.
حدیث ملاحسینی
برای من بسته به شرایط داره ...
بعضی وقتها خوشحال میشم و بعضی وقتها نه ..