روزمره (۱)
بعد از یک نشست خوب و پربار که مدیریتش به عهدهی من بود، برای خودم یه چایی ریختم و نشستم روی صندلی هال. پنجره بازه و از بیرون کمی صدای دست زدن و کِل کشیدن میاد. صدای ماشینا و حرف زدن آدما با همدیگه یا با گوشی هم طبق معمول به گوش میرسه.
ساعت ۹ هم یه جلسه با انجمن دارم. عنوان پژوهشی که قراره ارائه بشه جذابه، حالا باید دید که طرف چه کرده.
هر روز که میگذره میبینم واقعاً نمیشه دست روی دست گذاشت. وقت تنگه و این هم محرّک مثبتیه و هم یه جورایی ترسناکه. باید با ملغمهای از حس ترس و امید دَوید... نه دویدنی از جنس ماراتن، بلکه از جنس بازیهای کودکانه در وسط جنگل. مهم نیست که به کجا میرسه این دویدن، فقط باید دوید و زیادی به جلو خیره نشد و بیشتر تمرکز رو روی خود بدن و حرکت ماهیچهها گذاشت.
صدای دست زدن و کِل کشیدن قطع شد. فقط صدای ماشینها، موتورها، گاهی بوق و صحبت میاد. فقط چراغ هال روشنه و سایهی برگهای گلدانی که دم پنجرهس روی دیوار افتاده.
شب رسماً از راه رسیده.
حدیث ملاحسینی