طعم شکلات
دیروز عصر خوابم برد و حوالی ساعت ۸ شب بیدار شدم. خواب کوتاهی دیدم که فقط دو صحنه ازش یادمه.
صحنهی اول: شب بود و وارد یه حیاطِ شلوغی شدم که آدما در رفت و آمد و صحبت کردن باهم بودن. منم با یه نفر شروع کردم به حرف زدن که یکدفعه از پشت سر صدای یه زنی رو شنیدم که یه گوشهای و جایی بین تاریکی و روشنی نشسته بود و من رو خطاب قرار داد و یه چیزایی بهم گفت که اصلاً خاطرم نیست. اما یادمه که لحن آمرانهای داشت که کمی هم آمیخته به لَوَندی بود. اون زن انگار روی یه صندلی بلندی نشسته بود، جوری که بر تمام حیاط و آدمای اونجا نظارت و اشراف کامل داشت. کسی باهاش صحبت نمیکرد و کنارش نبود، در عین حال همه حضور سنگینش رو حس میکردن. هیکل نسبتا درشتی داشت، اما متناسب بود. پیراهن بازی پوشیده بود، موهای بلندی داشت... چهرهش... چهرهش رو هرچی تلاش کردم نتونستم ببینم. نور چراغ از پشت سر بهش میتابید که باعث شده بود صورتش ضد نور بشه و چیزی جز یه توده سیاهی ازش مشخص نباشه. نمیتونم بگم یه زن کاملاً اثیری بود، چرا که با وجود بیچهرگی، رگههایی از طنازی و دلربایی زمینی رو از خودش به نمایش میگذاشت.
صحنهی دوم: از حیاط اومدم بیرون، مسیرم جوری بود که باید از یه کوچهی باریکی میگذشتم. تنها بودم، کوچه تاریک بود، ظُلِمات بود و فقط انتهاش مشخص بود که چراغهای خیابون اصلی از اون فاصله خودنمایی میکردن. تاریکی افراطی کوچه من رو محتاط کرد. انگار تمام سطل رنگهای سیاه رو یکجا خالی کرده بودن روی در و دیوار خونههای اون کوچه. همون لحظه یه مردی که سوار موتور بود متوجه حالم شد و گفت نگران نباش من همراهیت میکنم. چندان دلگرم نشدم، چون یه دلواپسی دیگه به دلواپسی کوچهی تاریک اضافه شد. دیگه نمیدونم مرد موتورسوار رو قابل اعتمادتر دونستم یا تک و تنها به دل سیاهی رفتن رو؛ چون در همین حین بود که بیدار شدم.
***
ساعت ۱۰ شبه، از اون شبای بغرنجه. ذهنم در تکاپوست و بدنم در سکون. یک جنگ تن به تن فرسایشی بین این دو در جریانه و این وسط تمامیتِ منه که داره متلاشی میشه. انگار چیزی شبیه سیم خاردار روی دندهی چپم جاسازی کردن، میسوزه و تیر میکشه. خستهم، خوابم میاد و خوابم میبره. توی خواب یک دفعه نفسم میره، انگار یه موجودی در درونم گلوم رو فشار میده. از جام میپرم و تو تختم میشینم، ضربان قلبم بالاس. بعد از چند ثانیه این حالت فروکش میکنه. دستم رو میذارم روی نبضم، مثلاً خیر سرم طبابت میکنم که نبضم منظم میزنه یا نه ... به خودم دلداری میدم: «چیزی نیست زن، قبلاً هم چند بار اینطور شدی و هردفعه ازش عبور کردی. این بار هم عبور میکنی، نترس». دوباره میخوابم. این بار یه کابوس تک صحنهای میبینم. یکی با حالت تحکمآمیز و سرزنشگری بهم میگه که تو الان امتحان داری، چرا راحت گرفتی نشستی؟ و منی که روحم از اون امتحان خبر نداشته از خواب میپرم و بعد چند لحظه جایگاه و موقعیت فعلیم که توی خواب کاملاً زیر و رو شده بود رو مجدداً به یاد میارم و میفهمم امتحانی در کار نیست. دوباره خوابم میبره.
***
صبح بیدار میشم، باید این غائله رو تموم کنم. دوش آب ولرم میگیرم، نفسهای عمیق میکشم تا به خودم یادآوری کنم که دارم به خوبی تاب میارم و بر اوضاع و احوالم مسلطم.
خاله کوچیکم و بچههاش میان خونمون. حرف زدن بچهها، جیغ کشیدنشون، کارتون دیدنشون، دعواهاشون با همدیگه سر گرفتن گوشی مامانم و خالم برام از همیشه دلنشینتره. روی مبل دراز میکشم و یوتیوب رو باز میکنم و چندتا ویدئو خندهدار و خاطرهانگیز میبینم و به زور خودم رو هول میدم به سمت خندیدن. یاد کاوِر یه آهنگی افتادم که یه پسر جوون اجراش کرده بود و یه دوره زیاد گوش میکردم. سرچش میکنم و چند باری گوش میکنم. نغمهی گیتارش در انتهای اجرا بهم گوشزد کرد که لحظات خوبی قبلاً بوده و هست و خواهد بود. حین بالا و پایین کردن اینستاگرام هم به یه آهنگی برخورد کردم که ریتم گیرایی داشت. این آهنگ برای ساختن امروزم به پُستم خورده بود. معطل نکردم، آهنگ رو تو یوتیوب پیدا کردم تا توی مسیر گوش کنم. شلوار و شومیز سبزم رو پوشیدم و شال دستدوزی که با هر بار دیدنش لذت بصری زیادی میبرم رو انداختم دور گردنم و زدم بیرون. روی پیادهروهای محلمون شناور شدم... قدمهام منو برد به سمت پارک و کتابفروشی و بعد کافهای که هر از گاهی بهش سر میزدم. یه شکلات گلاسه سفارش دادم و هر قاشق از بستنی شکلاتی که میذاشتم تو دهنم رو طولانیتر از حد معمول مزهمزه میکردم و دیرتر قورت میدادم. لذتی رو آروم آروم به خودم تزریق کردم و فهمیدم تو زندگی به طعمهای مختلفی میشه پناه برد، چه شکلات چه گیلاس.
حدیث ملاحسینی
تعبیرش اینکه بلاهای بزرگی سرت میاد و تو باید پذیرا باشی
مریم مقدس نگهدارت باشه