هَچَلی به نام قاعدگی
خیلی دردآور و لجدراره که نزدیک به دو هفته باید با روح و روانم و جسمم بجنگم و سعی کنم همهی اینها رو به آرامش و ثبات دعوت کنم و شاهد نوسانات هورمونی افسار گسیختهی بدنم باشم، درحالی که همتایان مَرد من دارن در عادیترین حالت ممکن به کارها و امورات روزمرشون میرسن.
این که نزدیک به دو هفته نتونم مثل آدم کار کنم و تمرکز کنم برای من یه جور عقب افتادنه... عقب افتادن از برنامههام و از همهی آدما. فکر این که توی این جسم با این خصوصیات و مقتضیات محصور هستم برام آزاردهندهس و واقعاً به این نتیجه میرسم که یکی از موانع بزرگی (در کنار صدها مانع اجتماعی، فرهنگی، سیاسی و...) که سد راه شکوفایی توانمندیها و استعدادهای یک زن میشه همین قاعدگی لعنتیه. چرا؟ چون عملاً نصف هر ماه رو باید کلی انرژی بذاریم تا این بحران رو مدیریت کنیم. حالا بدن هر زنی متفاوته، یکی علائم شدیدتری داره یکی خفیفتر.
دوستی امروز بهم دلداری میداد و میگفت مسابقهای در کار نیست، زندگی «عادی» هم همیشه برای مرد و زن و جنس سوم و چهارم و... وجود نداره. بلکه هر کسی بلاخره یه جوری زندگیش در یه مقاطعی «غیرعادی» میشه. نفس عمیق بکش و ریلکس کن، خط پایانی وجود نداره که تو انقدر داری سرش حرص میخوری.
فکر میکنم باید به توصیه/ نصیحت دوستم گوش بسپارم؛ دستِ کم درخصوص این مورد خاص. دنیا دنیای حصارهاست گویا، ولی چنین دنیایی رو نمیپذیرم و نمیخوام که بپذیرم.
حدیث ملاحسینی
دوستتون حرف خیلی خوب و درستی زده...