آمَد و شُد

آمَد و شُد

علاقه‌مند به علوم اجتماعی، هنرهای تجسمی، فلسفه و ادبیات.
ساکن تهران و سرگردان در سایر سرزمین‌ها.
در تلاش برای دیدن و شنیدن هرچه بیشتر.

۱۴ مطلب با موضوع «روزمرگی‌ و خاطرات» ثبت شده است

دیشب داشتم با دوستی که یه آقای ۴۱ ساله‌‌ی مجرده گپ می‌زدم. تو صحبتامون به یکی از دوستانش اشاره کرد که همسن خودشه و یه پسر ۲۰ ساله داره و این که به گفته‌ی خود اون شخص پدرش درومده و دهنش صاف شده تا این بچه رو بزرگ کرده. ۲۱ ساله بوده که این بچه متولد شده، دانشجو بوده و همزمان پیک موتوری هم بوده تا بتونه مخارجش رو تأمین کنه. 

یه آن دلم درخشید، به دوستم گفتم که چقدر این آدم زحمت کشیده و چه زحمتِ قشنگ و دلنشینی کشیده... گفت شوق جوونی بوده دیگه.

با خودم فکر کردم که می‌شه «شوق جوونی» رو فراتر از موفقیت فردی و آسایش و خوش‌گذرونی خودخواهانه دید. می‌شه که «پیشرفت» رو فقط تلاش برای رسیدن به خواسته‌های شخصی و بهتر کردن موقعیت و جایگاه خود ندید. می‌شه که برای عشق به دیگری و برای رفاه حال اون‌ها، بدون هیچ منتی، هر روز دوید و دوید. می‌شه که کوشش کرد برای ساختن یه زندگی خانوادگی، بجای این که توی رویاهای خودمحورانه و خودبینانه سیر کرد و از عالم و آدم طلبکار بود که چرا زندگی واقعی شبیه این رویاها نیست. می‌شه که راحت‌طلب و عافیت‌طلب نبود و در عوض برای دیگری و برای دوست داشتن خطر کرد و گذشت کرد.

آره... این جمله‌ی «خوب درس بخون و خوب کار کن تا برای خودت یه کسی بشی» خیلی درست و انگیزشیه و یه خودباوری قشنگی توشه. اما بعد از این که سال‌های سال فقط و فقط خودت رو در همه چیز در نظر گرفتی و به یه سری لذت‌ها و اهدافی هم که خودت می‌خواستی دست پیدا کردی، اون بُت بزرگی که از خودت ساخته بودی یک دفعه مثل یه بمب ساعتی منفجر می‌شه... و صادقانه بگم که متأسفانه یکی از کثافت‌ترین حالت‌های زندگیت رو می‌تونی تجربه کنی.

چندی قبل هم باز با دوست دیگری گپ می‌زدم و بهش گفتم چرا خودم و برخی از دوستانم که رفاه داریم، پامون به اونور آب می‌رسه، هر نوع تفریح و سرگرمی‌ای که باب میلمون باشه می‌تونیم داشته باشیم و علایق و اهدافی داریم که براش تلاش می‌کنیم، اما یه احساس تُهی بودن و پوچی آزاردهنده‌ به دفعات زیاد سراغمون میاد؟ چرا واقعا؟

جواب رو خودم داشتم و گفتم شاید چون چیزی به دیگری نمی‌بخشیم یا «کم» می‌بخشیم. گفت آره، حرف درستیه، چیزی به دیگری نمی‌بخشیم...

حدیث ملاحسینی

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ آذر ۰۱ ، ۰۳:۴۱
حدیث ملاحسینی

نوجوان که بودم، احتمالا مثل خیلی از نوجوان‌های دیگه، گاهی با دوستانم و بچه‌های فامیلمون از جن و روح و موجودات ماورائی حرف می‌زدیم. وقتی که دور هم جمع می‌شدیم، داستان‌ها و روایت‌های راست و دروغی که از اینور و اونور می‌شنیدیم رو همراه با چاشنی تخیلات خودمون با آب و تاب زیاد برای همدیگه تعریف می‌کردیم و مخلوطی از احساس ترس و هیجان و خشنودی رو تجربه می‌کردیم. انگار به میل و اراده‌ی خودمون به استقبال این احساسات می‌رفتیم و حتی اون ترس برامون حکم یه تفریح و سرگرمی مفصل رو داشت. 

بخاطر دارم که داستان‌هایی از خونه‌ی خاله‌ی مامانم توی فامیل دهن به دهن می‌چرخید و بعضیا ادعا داشتن که اونجا چیزهایی دیدن و شنیدن و لمس کردن که مطمئن بودن جن بوده. خونه‌ی خاله‌ی مامانم یه خونه‌ی قدیمیِ سه طبقه‌ی حیاط‌ دار بود توی مرکز شهر تهران، درست مثل اون خونه‌های خوشگل و دلبری که الان تبدیل شده به کافه، که متاسفانه زمانی که من هشت- نه ساله بودم تخریبش کردن و به جاش یه آپارتمان بی‌رنگ و رو ساختن. با این که یه صحنه‌های خیلی کمی از اون خونه یادمه، ولی واقعا از این که اون معماری زیبا به همراه «جن‌های احتمالی» اونجا با خاک یکسان شد دلم به درد اومد. من داستان‌های اون خونه رو، چه واقعیت بوده باشه و چه توهم، دوست داشتم... من در و دیوار و حیاط و زیرزمین مخوف اون خونه رو دوست داشتم و دلم می‌خواست هنوز اون خونه بود تا من پیرامونش تخیل و رویاپردازی کنم.

بخاطر دارم که تو نوجوانیم واقعا تحت تاثیر همه‌ی داستان‌های ترسناک قرار می‌گرفتم و اون مخلوطی از احساس ترس و هیجان و خشنودی، به محض از جدا شدن از جمع دوستان و بچه‌های فامیل، تبدیل می‌شد به احساس ترسِ مطلق و به همین دلیل شب‌ها به یه بهانه‌ای سعی می‌کردم که نزدیک مامانم بخوابم. گاهی هم با لحن وحشت‌زده و چشمان از حدقه درومده به شادروان مامان بزرگم می‌گفتم: «واااااای من از جن می‌ترسم» و اونم با یه لحن خونسردی که رگه‌هایی از حرص و ناراحتی توش بود می‌گفت: «جن کجا بود؟ بی‌چاره جن‌ها... جن‌ها از دست آدما فرار کردن و رفتن». این جمله حرف زیادی توش بود و من بعد از چند سال به عمقش پی بردم. درواقع این جمله کنایه از این بود که انقدر آدمای عوضی و ظالم زیاد هستن که باعث رنج و بدبختی دیگران می‌شن که دیگه واقعا هیچ جایی برای ترس از جن و موجودات ماورائی نمی‌مونه.

الان توی این مقطع زمانی بیش از هر زمان دیگه‌ای یاد این جمله‌ی مامان بزرگم می‌کنم و کاملا لمس می‌کنم که ما بخاطر وجود همین آدمایی که جلوی چشممونن و مثلا از جنس خودمون هستن داریم در یک رعب و وحشت دائمی زندگی می‌کنیم. یه جورایی اون چیزی که باهاش بیشترین آشنایی رو داریم و بیخ گوشمون داره زندگی می‌کنه از همه‌ی اون ناشناخته‌ها و نامرئی‌ها هولناک‌تره.

در آخر، من دلتنگم... دلتنگ اون داستان‌ها و روایت‌هایی که باعث می‌شد یه جور «ترس مُفرح» رو تجربه کنم و الان در عوض از صبح تا شب باید با مخلوطی از احساس غم و خشم و وحشت اخبار و اتفاقات جاری رو دنبال کنم. من دلتنگم... دلتنگ اون خونه‌ی قدیمی که مثل خیلی از خونه‌های قدیمی دیگه با بی‌رحمی و بی‌تفاوتی تمام تخریب شدن و جاشون رو یه مُشت آپارتمان بی‌هویت گرفت. من دلتنگم... دلتنگ مادربزرگم که تکرار نشدنیه. 

 

حدیث ملاحسینی

 

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۶ آبان ۰۱ ، ۰۲:۴۵
حدیث ملاحسینی

بیش از یک هفته‌س که سرماخوردم و با این که اواخر مریضیمه و خیلی از علائمم برطرف شده ولی بازم هنوز حس می‌کنم که کمی سرم سنگینه و سینوسام همچنان پُره. 

این حالت یه گیجی ناخوشایندی بهم می‌ده و باعث می‌شه نفهمم کل روز چطور می‌گذره. امروز هم مثل روزهای قبل حوصله و تمرکز نداشتم، سر هر کاری که نشستم زود خسته شدم و نیمه کاره رهاش کردم. از اون موقع‌هاست که خودم حالم از حالِ خودم بهم می‌خوره. فردا دیگه می‌خوام زود بلند شم و پایان رسمی این سرماخوردگی کش آمده رو به خودم اعلام کنم، حتی اگرم هنوز ضعف بیماری باهام باشه. اولین کاری که می‌کنم می‌رم آرایشگاه و ابروهام رو برمی‌دارم و به احتمال زیاد قیمت رنگ کردن مو رو هم می‌پرسم و مطمئن می‌شم که اون رنگ سبزی که مد نظرم هست رو می‌تونن دربیارن یا نه. فعلا گیر دادم به رنگ موی سبز، با وجود این که خانواده می‌گه حیفه موی مشکیت. اما من معمولا امیال و خواسته‌های خودم رو بر «حیف‌ها» ترجیح می‌دم. 

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۰۱ ، ۰۲:۵۹
حدیث ملاحسینی

فکر می‌کنم ترم ۶ کارشناسی بودم و موقع امتحانات خرداد ماه بود. امتحانِ روش تحقیق داشتم، یه جزوه‌ی پر از نکته بود. گمونم امتحان ساعت یک ظهر بود، چون اون آفتاب مطبوع و خوش حس رو خوب به یاد دارم. پشت فرمون بودم و داشتم می‌رفتم به سمت دانشگاه، یه کمی ترافیک بود و من برای اولین و (شاید) آخرین بار از فرصتِ موندن پشت ترافیک استفاده می‌کردم و جزوه‌م رو ورق می‌زدم و نکات رو مرور می‌کردم. 

خیلی گفته می‌شه «خب که چی؟ تهش چی شد؟ اون همه درس خوندن و استرس داشتن ارزش داشت؟» من می‌گم آره، چون همیشه نباید به ته همه چیز فکر کنیم و بشینیم درباره‌ش تعبیر و تفسیر کنیم و حکم صادر کنیم. همون عملِ غیرمتعارف پشت فرمون درس خوندن و اون آفتاب دلنشینی که داشت اومدن تابستون رو مژده می‌داد برام تجربه‌ی بامعنا و ارزشمندی بود. من اون لحظه رو دوست داشتم و از به یاد آوردنش مشعوف می‌شم. اصلا شاید «تهش» همینه. همون حس شعف.

۵ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۶ مهر ۰۱ ، ۰۱:۱۰
حدیث ملاحسینی